دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.
يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ق.ظ

فیلمنامه کوتاه سرگرد


سرگرد

داخلی- روز-اداره پلیس مبارزه با مواد مخدر
    [مردی(38 ساله)با لباس فرم نظامی از در اداره وارد می شود.همکاران نظامی اش همه گی در سالن اداره ایستاده اند.سرهنگ ما فوقش هم جلوی آنها ایستاده.مرد به سرهنگ نزدیک می شود.به سرهنگ احترام می گذارد.سلام می کند.سرنگ جواب می دهد.همکارانش برای او دست میزنند.همکارانش به او تبریک می گویند.همکارانش پراکنده می شوند.سرهنگ به او میگوید:]    سرهنگ: سرگرد رضایی تا پنج دقیقه ی دیگه.  بیایید به اتاق من.سرگرد رضایی: چشم قربان.
  داخلی-روز-اتاق سرهنگ
  [در اتاق باز می شود.سرگرد وارد میشود.سرهنگ پشت میزش نشسته است.سرگرد احترام می گذارد.سرهنگ از روی صندلی پشت میز بلند می شود.سرگرد به سرهنگ نزدیک می شود.به او دست می دهد و روبروی او روی صندلی وسط اتاق می نشیند.سرهنگ در حالی که چای میریزد.]
   سرهنگ: می دونی که از بالا می خواهند که همچنان پرونده رو دنبال کنی.فاز اول بسیار زیاد راضی کننده بوده.درخواست دارند که فاز دوم رو هم به دست بگیری.چند روز بهت وقت میدم که فکر کنی و جواب بدی.از خانوادت هم شبانه روزی مراقبت می کنیم.الآن هم می تونی بری.! (گذشت زمان)
  خارجی-روز-خیابان
   [ در بعد از ظهر یک روز پائیزی سرگرد از ماشین پیاده می شود.به طرف درب ورودی آموزشگاه رباتیک می رود.سرگرد می بیند که دخترش(10 ساله) در کنار مربی رباتیک جلوی درب ایستاده اند.سرگرد سلام می کند و دست دخترش را می گیرد].
   سرگرد: دیر که نکردم؟!خانم رحمانی ممنون از زحمتتون.
    خانم رحمانی: خواهش میکنم، ما که از بودن با دختری به این همه با هوشی لذت می بریم.    سر گرد: متاسفانه زینب از این به بعد کمتر می تونه بیاد آموزشگاه.
   خانم رحمانی: در هر صورت امیدوارم که همیشه موفق باشد.البته یه چیزی هست که باید بهتون بگم.(خانم رحمانی مردد است)امروز دو نفر ناشناس سر نشین یک خودرو سواری قصد داشتن که زینب رو با خودشون ببرن که باحضور چند از والدین بچه های آموزشگاه اونها فرار کردن.من هم که به شما زنگ زدم به خاطر همین موضوع بوده.
    سرگرد: (رو به دخترش)نترسیدی که؟ عزیزم.
    زینب: اولش ترسیدم ولی الآن نه.!
   سرگرد: از این به بعد باید بیشتر نترس باشی.
   [خانم رحمانی(28 ساله) داخل آموزشگاه می شود.سرگرد و دخترش به طرف ماشین میروند و سوار می شوند.ماشین می رود.]

بر گرفته از 
□ و البته شما را مى آزماییم تا مجاهدان و شکیبایان شما را باز شناسانیم، و گزارشهاى [مربوط به ] شما را رسیدگى کنیم.□
آیه (۳۱) سوره محمد


نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

فیلمنامه کوتاه سرگرد

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ق.ظ

سرگرد

داخلی- روز-اداره پلیس مبارزه با مواد مخدر
    [مردی(38 ساله)با لباس فرم نظامی از در اداره وارد می شود.همکاران نظامی اش همه گی در سالن اداره ایستاده اند.سرهنگ ما فوقش هم جلوی آنها ایستاده.مرد به سرهنگ نزدیک می شود.به سرهنگ احترام می گذارد.سلام می کند.سرنگ جواب می دهد.همکارانش برای او دست میزنند.همکارانش به او تبریک می گویند.همکارانش پراکنده می شوند.سرهنگ به او میگوید:]    سرهنگ: سرگرد رضایی تا پنج دقیقه ی دیگه.  بیایید به اتاق من.سرگرد رضایی: چشم قربان.
  داخلی-روز-اتاق سرهنگ
  [در اتاق باز می شود.سرگرد وارد میشود.سرهنگ پشت میزش نشسته است.سرگرد احترام می گذارد.سرهنگ از روی صندلی پشت میز بلند می شود.سرگرد به سرهنگ نزدیک می شود.به او دست می دهد و روبروی او روی صندلی وسط اتاق می نشیند.سرهنگ در حالی که چای میریزد.]
   سرهنگ: می دونی که از بالا می خواهند که همچنان پرونده رو دنبال کنی.فاز اول بسیار زیاد راضی کننده بوده.درخواست دارند که فاز دوم رو هم به دست بگیری.چند روز بهت وقت میدم که فکر کنی و جواب بدی.از خانوادت هم شبانه روزی مراقبت می کنیم.الآن هم می تونی بری.! (گذشت زمان)
  خارجی-روز-خیابان
   [ در بعد از ظهر یک روز پائیزی سرگرد از ماشین پیاده می شود.به طرف درب ورودی آموزشگاه رباتیک می رود.سرگرد می بیند که دخترش(10 ساله) در کنار مربی رباتیک جلوی درب ایستاده اند.سرگرد سلام می کند و دست دخترش را می گیرد].
   سرگرد: دیر که نکردم؟!خانم رحمانی ممنون از زحمتتون.
    خانم رحمانی: خواهش میکنم، ما که از بودن با دختری به این همه با هوشی لذت می بریم.    سر گرد: متاسفانه زینب از این به بعد کمتر می تونه بیاد آموزشگاه.
   خانم رحمانی: در هر صورت امیدوارم که همیشه موفق باشد.البته یه چیزی هست که باید بهتون بگم.(خانم رحمانی مردد است)امروز دو نفر ناشناس سر نشین یک خودرو سواری قصد داشتن که زینب رو با خودشون ببرن که باحضور چند از والدین بچه های آموزشگاه اونها فرار کردن.من هم که به شما زنگ زدم به خاطر همین موضوع بوده.
    سرگرد: (رو به دخترش)نترسیدی که؟ عزیزم.
    زینب: اولش ترسیدم ولی الآن نه.!
   سرگرد: از این به بعد باید بیشتر نترس باشی.
   [خانم رحمانی(28 ساله) داخل آموزشگاه می شود.سرگرد و دخترش به طرف ماشین میروند و سوار می شوند.ماشین می رود.]

بر گرفته از 
□ و البته شما را مى آزماییم تا مجاهدان و شکیبایان شما را باز شناسانیم، و گزارشهاى [مربوط به ] شما را رسیدگى کنیم.□
آیه (۳۱) سوره محمد
۹۴/۱۲/۱۶

نظرات  (۱)

راستشش دوستش نداشتم

بیش از حد نمادین بود
فضاسازیاتون هم دیگه خیلی بیش از حد بود
یکجورایی معضل کلی که تو کارهای ایرانی هست..پیام خیلی تابلو منقل میشه خخخ

پاسخ:

سعی میکنم بهتر بشه.و حرفتونو قبول دارم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">