دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.
يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ق.ظ

ماجراهای قهوه خانه هردمبیل4

خارجی _روز_پشت بام قهو خانه


   شیخ محمود(30 ساله) بر بالای پشت بام قهوه خانه رفته است. او شاکی است. داد و فریاد می کند.او با دو دست بر سر و روی خودش می زند. آقا حسین و محمد(35 ساله) و علی جان و اهالی
روستا دور تا دور قهوه خانه ایستاده اند و محمود را نگاه میکنند. برادر دوقلوی  شیخ محمود(مشیر) پای دیوار قهوه خانه ایستاده است. او به آهستگی سخنانی می گوید و شیخ محمود هم تکرار می کند. شیخ محمود  رو به مردم می کند و می گوید: مردم روستا تمام داراییشان را جمع کردند تا قهوه خانه را که معلوم نیست کدام از خدا بی خبری آتش زده بسازند.آن وقت اکبر آقا آمده و زمین قهوه خانه را سه برابر گرفته و در نصف آن خانه و زندگی ای برای خودش به هم زده .مشیر میگوید و شیخ محمود هم مو به مو تکرار می کند. 



   مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده به جمعیت نزدیک میشود. او از علیجان ماجرا را جویا میشود. علیجان  صورتش را به طرف گوش مرد جوان میبرد و آهسته می گوید: تا چند
ساعت پیش حال  شیخ محمود خوب بود. حتی دردی که در پایش داشت را هم فراموش کرده بود. هر چه هست زیر سر مشیر است. انگار در گوشش آیه مکتوب میخواند. درست است کار اکبر درست نبود. اما قطعا این راهش نیست.  شیخ محمود  روی نردبان چوبی از پشت بام، پایین می آید. در حالی که تعداد زیادی از اهالی روستا به دنبال او راه افتاده اند. به طرف خانه ی شیخ محمود می روند.



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

ماجراهای قهوه خانه هردمبیل4

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ق.ظ

خارجی _روز_پشت بام قهو خانه


   شیخ محمود(30 ساله) بر بالای پشت بام قهوه خانه رفته است. او شاکی است. داد و فریاد می کند.او با دو دست بر سر و روی خودش می زند. آقا حسین و محمد(35 ساله) و علی جان و اهالی
روستا دور تا دور قهوه خانه ایستاده اند و محمود را نگاه میکنند. برادر دوقلوی  شیخ محمود(مشیر) پای دیوار قهوه خانه ایستاده است. او به آهستگی سخنانی می گوید و شیخ محمود هم تکرار می کند. شیخ محمود  رو به مردم می کند و می گوید: مردم روستا تمام داراییشان را جمع کردند تا قهوه خانه را که معلوم نیست کدام از خدا بی خبری آتش زده بسازند.آن وقت اکبر آقا آمده و زمین قهوه خانه را سه برابر گرفته و در نصف آن خانه و زندگی ای برای خودش به هم زده .مشیر میگوید و شیخ محمود هم مو به مو تکرار می کند. 



   مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده به جمعیت نزدیک میشود. او از علیجان ماجرا را جویا میشود. علیجان  صورتش را به طرف گوش مرد جوان میبرد و آهسته می گوید: تا چند
ساعت پیش حال  شیخ محمود خوب بود. حتی دردی که در پایش داشت را هم فراموش کرده بود. هر چه هست زیر سر مشیر است. انگار در گوشش آیه مکتوب میخواند. درست است کار اکبر درست نبود. اما قطعا این راهش نیست.  شیخ محمود  روی نردبان چوبی از پشت بام، پایین می آید. در حالی که تعداد زیادی از اهالی روستا به دنبال او راه افتاده اند. به طرف خانه ی شیخ محمود می روند.

۹۴/۱۲/۲۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">