دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.
سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۴ ق.ظ

ماجراهای پسر واکسی3(همه مقصرند به غیر از خود ما)

خارجی-روز-پیاده رو
   پسر(۱۰ ساله) با چهره ی معصوم و چشمان سبز رنگش ، پیراهن تابستانه سیاه رنگی پوشیده و  کنار دیوار پیاده رو روی جعبه ای چوبی اش نشسته است  وبه دستان پیرمرد که کفشی را وصله میزند خیره میشود.
پیرمرد متوجه نگاه پسر میشود و رو به پسر از او میپرسد: میخواهی دوختن کفش را یادت بدهم.
پسر میگوید: پدرم گفته است فعلا فقط واکس بزنم. پیرمرد متعجب میپرسد؟.فعلا..مگر قرار است بعدا چه کاری بکنی؟اصلا بگو تا بدانم، کار پدرت چیست؟
پسر میگوید: تولید کننده ی... که حضور مردی میانسال به همراه پسر جوانی که مدل موی مضحکی دارد جلوی وسایل واکسی او رشته ی کلامش را قطع میکند.
پسر جوان(25 ساله) مرد میانسال را دائی خطاب میکند.از مرد میانسال میخواهد که کفشهایش را اول واکس بزند. مرد میانسال کفشهایش را به پسر واکسی میدهد. پسر جوان پشت به پیرمرد و پسر واکسی با نگاهی هیز هر زنی که عبور میکند را با دید میزند.
پیرمرد رو به مرد میانسال میگوید: بهتر است مانع نگاه های حرمت شکن خواهر زاده ات بشوی.
  پسر جوان حرف را میشنود . به طرف پیرمرد بر میگردد و میگوید:(با لبخند) دائیم نیست که.پدرمه.
بعد از نگاه پرسشگرانه پیرمرد از اینکه چرا او را دائی صدا کرده بود.
پسر جوان ادامه میدهد: رابطه ای که بین ماست از رابطه ی دائی و خواهر زاده هم ضعیفتر است. پس گفتن واژه ی پدرمعنایی ندارد. پسر واکسی هر دو لنگه کفش را واکس میزند.
مرد میانسال کفشهای واکس زده اش را میپوشد، سیگاری در می آورد و روشن میکند.
پسر جوان کفشهایش را در می آورد و به واکسی میدهد.و
مرد میانسال میگوید: دلیل تراشی نکن.مرا هم مقصر ندان. مدرسه که میرفتی. فضای حوزه را هم که درک کردی. دانشگاه را هم گذراندی. وقتی قدرت تشکیل یک رابطه ساده را نداری، دیگر مقصر خودت هستی و بانیان این سازمان های آموزشی.
پیر مرد بلافاصله میگوید:یعنی میگویید همه مقصرن غیر از خود ما.
مرد میانسال میگوید: قطعا همین است که گفتم.
پسر جوان اما دیگر حرفی نزد.
کفشهایش را پوشید. پول واکسی را داد. رفتند.
پیرمرد رو به پسر واکسی پرسید: گفتی پدرت چه کاره بود؟
پسر واکسی گفت: تولید کننده ی بزرگ کفش.

ادامه دارد...



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

ماجراهای پسر واکسی3(همه مقصرند به غیر از خود ما)

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۴ ق.ظ

خارجی-روز-پیاده رو
   پسر(۱۰ ساله) با چهره ی معصوم و چشمان سبز رنگش ، پیراهن تابستانه سیاه رنگی پوشیده و  کنار دیوار پیاده رو روی جعبه ای چوبی اش نشسته است  وبه دستان پیرمرد که کفشی را وصله میزند خیره میشود.
پیرمرد متوجه نگاه پسر میشود و رو به پسر از او میپرسد: میخواهی دوختن کفش را یادت بدهم.
پسر میگوید: پدرم گفته است فعلا فقط واکس بزنم. پیرمرد متعجب میپرسد؟.فعلا..مگر قرار است بعدا چه کاری بکنی؟اصلا بگو تا بدانم، کار پدرت چیست؟
پسر میگوید: تولید کننده ی... که حضور مردی میانسال به همراه پسر جوانی که مدل موی مضحکی دارد جلوی وسایل واکسی او رشته ی کلامش را قطع میکند.
پسر جوان(25 ساله) مرد میانسال را دائی خطاب میکند.از مرد میانسال میخواهد که کفشهایش را اول واکس بزند. مرد میانسال کفشهایش را به پسر واکسی میدهد. پسر جوان پشت به پیرمرد و پسر واکسی با نگاهی هیز هر زنی که عبور میکند را با دید میزند.
پیرمرد رو به مرد میانسال میگوید: بهتر است مانع نگاه های حرمت شکن خواهر زاده ات بشوی.
  پسر جوان حرف را میشنود . به طرف پیرمرد بر میگردد و میگوید:(با لبخند) دائیم نیست که.پدرمه.
بعد از نگاه پرسشگرانه پیرمرد از اینکه چرا او را دائی صدا کرده بود.
پسر جوان ادامه میدهد: رابطه ای که بین ماست از رابطه ی دائی و خواهر زاده هم ضعیفتر است. پس گفتن واژه ی پدرمعنایی ندارد. پسر واکسی هر دو لنگه کفش را واکس میزند.
مرد میانسال کفشهای واکس زده اش را میپوشد، سیگاری در می آورد و روشن میکند.
پسر جوان کفشهایش را در می آورد و به واکسی میدهد.و
مرد میانسال میگوید: دلیل تراشی نکن.مرا هم مقصر ندان. مدرسه که میرفتی. فضای حوزه را هم که درک کردی. دانشگاه را هم گذراندی. وقتی قدرت تشکیل یک رابطه ساده را نداری، دیگر مقصر خودت هستی و بانیان این سازمان های آموزشی.
پیر مرد بلافاصله میگوید:یعنی میگویید همه مقصرن غیر از خود ما.
مرد میانسال میگوید: قطعا همین است که گفتم.
پسر جوان اما دیگر حرفی نزد.
کفشهایش را پوشید. پول واکسی را داد. رفتند.
پیرمرد رو به پسر واکسی پرسید: گفتی پدرت چه کاره بود؟
پسر واکسی گفت: تولید کننده ی بزرگ کفش.

ادامه دارد...

۹۵/۰۱/۰۳

نظرات  (۲)

سلام
من اینکه انقدر واضح لقمه رو آماده می کنی واسه مخاطب دوس ندارم!
بهتره منظورت رو ضمن متن القا کنی، نه با کلام مستقیم.
البته این نظر منه.
پاسخ:
سلام.
 این روش رو دوس دارم(شرایط ایجاب میکنه: وقت کم، حجم متن کم).
 و نظر شما رو هم قبول دارم. ولی روش دیگه ای بلد نیستم.
به نظرم وقتی میخواین داستانی رو روایت کنید همون بخش اول مشخصات کامل 
شخصیت ها رو بنویسید و دیگه لزوما تو هر قسمت ننویسید پسر 10 ساله .. مثلا براش یه اسم
انتخاب کنید یا همون پسر یا پسرک .
بعضی جزییات هم بهش اضافه کنید بد نیست به نظرم .. مثلا انتخاب ساعت یا یه توضیحی از
هوا.. به عنوان مثال :
ساعت از 12 گذشته است و روز نیمی از راه را طی کرده ... برق آفتاب صورت نیمه سوخته ی
پسرک را نوازش میدهد .. پسرک خسته از اینکه مشتری ها بی توجه راه کج میکنند و از کنارش گذر میکنند عرق پیشانی اش را با پشت دست و گوشه استینش پاک میکند ...
به نظر من کمی توصیفات بیشتر باعث جذابیت داستان میشه و برای خواننده قابل تصورتر...
یعنی یه تصویر ذهنی برای خواننده ایجاد میکنه. 
طولانی شد ببخشید :)
پاسخ:
ممنون از راهنماییتون.
حتما همین کار رو میکنم.
امیدوارم بهتر بشه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">