دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

خارجی-روز-پیاده رو
   پیرمرد به روی چهار پایه نشسته است. به دیوار تکیه داده است. خمیازه میکشد. به ساعتش نگاه میکند. به پسر که بیکار نشسته است  میگوید: نزدیک غروب است. بلند شو تا برویم انتظار تا کی. بعضی روزها هم مشتری نمی آید، نباید غم روزی کم را خورد. پسر جواب داد: اگر کم بود، یک حرفی. امروز از صبح، یک مشتری هم نیامد که نیامد.

خارجی-روز- پیاده رو
   پسر جوانی روی ویلچر نشسته است. از ده متر آنطرف تر به سختی ویلچرش را حرکت میدهد(پیاده رو کمی شیبدار است). کنار وسایل پسرک می ایستد. از پسر واکسی میپرسد که: اشکال ندارد چند دقیقه ای را اینجا منتظر کسی بمانم. پسر واکسی میگوید: اشکالی ندارد.

خارجی-روز-خیابان
پسر جوانی با لباس سیاه، آشفته و ترسان طول خیابان را میدود(به سمت جنوب) و مداوم پشت سرش را نگاه میکند.

خارجی-روز-پیاده رو
دختری جوان با مانتویی سبز رنگ کنار دکه ی روز نامه فروشی، مضطرب عرض پیاده رو را مداوم میرود و بر میگردد.

خارجی-روز-خیابان
   پسر جوان سیاهپوش با سرعتی بیشتر از قبل همان مسیر را برعکس میدود(به سمت شمال).چند نفر جوان از پشت سر به دنبال او میدوند. پسر سیاه پوش خسته شده است. قدمهایش آهسته میشوند. او را میگیرند و خشن به زمین میزنند. او را به زیر لگد میگیریند. در همین حین چندین نفر با چوب و پاره آجر به جوانها حمله میکنند. دو گروه با هم درگیر میشوند.

خارجی-روز-پیاده رو
   تکه سنگ بزرگی از خیابان به سمت پیاده رو پرت میشود. غلت میخورد، کنار پای دختر که کنار دکه ایستاده است،می افتد. دختر از ترس آنجا نمی ماند. میرود.
   پیرمرد چهارپایه و وسایلش را جمع می کند و میرود. پسر واکسی اما همان جا نشسته است. سر و صدای دعوا بیشتر میشود. پاره آجری به دیوار پیاده رو(جای نشستن پیرمرد) برخورد میکند. تکه تکه میشود و روی زمین پخش میشود. پسر میترسد. وسایلش را جمع میکند. آنها را روی پاهای پسر ویلچری میگذارد و ویلچر را هل میدهد . به سرعت میروند. سر و صدای زد و خوردهای دعوا بلند تر میشود..
۲ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۳

خارجی- روز-پیاده رو

   پیرزنی با قد خمیده و زنبیلی پر از مواد غذایی آرام و سنگین قدم بر میدارد. پسر واکسی در حالی که پوتینهای سرباز جوانی را واکس میزند نگاهش به سنگینی زنبیل می افتد. به واکس زدنش ادامه میدهد. روبروی پیرمرد دختری که با هدفون موسیقی گوش میدهد ایستاده است. دختر چشمانش را میبندد. آرام و بدون صدا با خواننده زمزمه میکند. در همین حین که دختر متاثر از آهنگ است و گویی بر روی زمین نیست. پسر دستش را به کیف دختر نزدیک میکند و بدون اینکه دختر متوجه شود سیب قرمزی از کیفش بیرون می آورد و قایم میکند. پیرمرد کار وصله زدن کفش دختر را تمام میکند. . پیرمرد عرق پیشانیش را پاک میکند.دختر آهنگ را قطع میکند.قبل از اینکه دختر پول را بدهد پیرمرد از او میپرسد: زیاد آهنگ گوش میدهی؟. دختر میگوید: موسیقی برام مثل آب و غذاست.موسیقی همدم منه. دختر پول دوختن کفشش را میدهد و میرود. پسر واکسی در حال واکس زدن پوتین هاست. پیرزن از جلوی آنها آرام آرام عبور میکند. سرباز جوان میگوید: تا کفشارو واکس بزنی، منم اومدم. و به طرف پیرزن میرود و زنبیلش را میگیرد. پسر جلو می افتد و پیرزن هم به دنبالش سریعتر حرکت میکند.

گذشت زمان...

   سرباز جوان که یک جفت دمپایی پوشیده و در دستش یک سیب سرخ و یک سیب زرد هست برمیگردد. وقتی نزدیک واکسی میشود سیب قرمز را به داخل جوی آب پرتاب میکند. پیرمرد میپرسد: چرا سیب را دور انداختی ؟.  سرباز جواب داد: از کیف دختره برداشته بودم. پیرمرد پرسید: حتما این  یکی سیب را هم از زنبیل پیرزن برداشتی؟. سرباز گفت: نه پدر من، اشتباه کردی، این یکی سیب رو دختر خانوم همون پیرزنه بهم داد.وسیب را محکم در دستش گرفت و گفت:  فرق این سیب با اون سیب، فاصله ی  زمین تا آسمونه. سرباز به روی زمین نشست. کفشهایش را پوشید. بند پوتینهایش را محکم بست و پول(اضاف بر مقدار) واکسی رو داد. بقیه اش را هم نگرفت و رفت. در حالی که سرباز دور میشد، پیرمرد آهسته گفت: برو به سلامت که نیازمندتر از سرباز به کمک تو این جامعه، خود سربازه.

۲ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۳۴

خارجی-روز-پیاده رو
   پسر(۱۰ ساله) با چهره ی معصوم و چشمان سبز رنگش ، پیراهن تابستانه سیاه رنگی پوشیده و  کنار دیوار پیاده رو روی جعبه ای چوبی اش نشسته است  وبه دستان پیرمرد که کفشی را وصله میزند خیره میشود.
پیرمرد متوجه نگاه پسر میشود و رو به پسر از او میپرسد: میخواهی دوختن کفش را یادت بدهم.
پسر میگوید: پدرم گفته است فعلا فقط واکس بزنم. پیرمرد متعجب میپرسد؟.فعلا..مگر قرار است بعدا چه کاری بکنی؟اصلا بگو تا بدانم، کار پدرت چیست؟
پسر میگوید: تولید کننده ی... که حضور مردی میانسال به همراه پسر جوانی که مدل موی مضحکی دارد جلوی وسایل واکسی او رشته ی کلامش را قطع میکند.
پسر جوان(25 ساله) مرد میانسال را دائی خطاب میکند.از مرد میانسال میخواهد که کفشهایش را اول واکس بزند. مرد میانسال کفشهایش را به پسر واکسی میدهد. پسر جوان پشت به پیرمرد و پسر واکسی با نگاهی هیز هر زنی که عبور میکند را با دید میزند.
پیرمرد رو به مرد میانسال میگوید: بهتر است مانع نگاه های حرمت شکن خواهر زاده ات بشوی.
  پسر جوان حرف را میشنود . به طرف پیرمرد بر میگردد و میگوید:(با لبخند) دائیم نیست که.پدرمه.
بعد از نگاه پرسشگرانه پیرمرد از اینکه چرا او را دائی صدا کرده بود.
پسر جوان ادامه میدهد: رابطه ای که بین ماست از رابطه ی دائی و خواهر زاده هم ضعیفتر است. پس گفتن واژه ی پدرمعنایی ندارد. پسر واکسی هر دو لنگه کفش را واکس میزند.
مرد میانسال کفشهای واکس زده اش را میپوشد، سیگاری در می آورد و روشن میکند.
پسر جوان کفشهایش را در می آورد و به واکسی میدهد.و
مرد میانسال میگوید: دلیل تراشی نکن.مرا هم مقصر ندان. مدرسه که میرفتی. فضای حوزه را هم که درک کردی. دانشگاه را هم گذراندی. وقتی قدرت تشکیل یک رابطه ساده را نداری، دیگر مقصر خودت هستی و بانیان این سازمان های آموزشی.
پیر مرد بلافاصله میگوید:یعنی میگویید همه مقصرن غیر از خود ما.
مرد میانسال میگوید: قطعا همین است که گفتم.
پسر جوان اما دیگر حرفی نزد.
کفشهایش را پوشید. پول واکسی را داد. رفتند.
پیرمرد رو به پسر واکسی پرسید: گفتی پدرت چه کاره بود؟
پسر واکسی گفت: تولید کننده ی بزرگ کفش.

ادامه دارد...

۲ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۴۴

خارجی-روز-پیاده رو
   پسر واکسی(10 ساله)  به پیرمرد(70 ساله) که کنار او نشسته است،رو میکند. با ناز و خواهش از او میپرسد: شما که گفتید این پول دوختن کفشها را برای خودتان نمیخواهی. پس بگویید برای کی میخواهید؟ در همین حال پسر جوانی(23 ساله) با شلوار جین و پیراهن آستین کوتاه زرد رنگ در حالی که نگاهش متوجه صفحه ی تلفن همراهش بود. و جلویش را نگاه نمیکرد، به جعبه ی وسایل پسر واکسی برخورد کرد و زانویش هم آرام و نه با شدت به سر پسر برخورد کرد.پسر واکسی ابتدا ترسید. سعی کرد از ریخته شدن وسایلش جلوگیری کند. و بعد از برخورد زانوی جوان با صورتش، دستش را بر گیجگاهش گذاشت. آرام لبانش را وارونه کرد و اشک بر گونه های سفیدش جاری شد. پسر جوان بی اعتنا به آنچه رخ داد، گفت: مگه پیاده رو جای نشستنه.جمع کن وسایلتو.نگاه پسر جوان به نگاه پیر مرد گره میخورد. و نگاهش را دو باره به تلفن همراهش دوخت و به راهش ادامه داد.

   پیر مرد بلند شد که وسایل پسر واکسی را جمع و جور کند که همان جوان دستی به پشت پیرمرد زد و خودش وسایل را برداشت و روی جعبه چوبی گذاشت. جلوی پسر واکسی نشست. سر پسر را بالا آورد و پیشانیش را بوسید. چشمان اشک آلود پسر واکسی را پاک کرد. و او را در آغوش گرفت و در گوشش آرام گفت: ببخش.و دوباره پیشانیش را بوسید.بلند شد در حالی که میرفت، گفت: زود برمیگردم.
پسر واکسی سرش را پایین انداخته بود.پسر جوان با دو بستنی در دستانش برگشت. به پیرمرد تعارف کرد و پیرمرد نپذیرفت.کنار پسر واکسی و روی زمین نشست و به او گفت: بستنی را بگیر و بگو که بخشیدی؟ پسر سرش را بالا آورد و بستنی را گرفت و گفت: بخشیدم.

   بعد از آن که پسر جوان رفت. پیرمرد به پسر واکسی نزدیک شد به چهره ی معصومش خیره ماند. اگر میخواهی بدانی پولها برای کیست؟ باش. میگویم. پیرمرد گفت: برای پسر چهارده ساله ای میخواهم که میخواهد زن بگیرد و من هم برای اینکه شجاعتش را تشویق کرده باشم به او کمک میکنم.

ادامه دارد...

۵ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۲

خارجی -روز-مرکز شهر

    پسر واکسی(۱۰ ساله) با اندام کوچک  در پیاده رو کنار دیوار روی جعبه چوبی نشسته است.یک جعبه ی چوبی جلوی روی او قرار دارد.او واکسی را از داخل جعبه چوبی بر میدارد.مداوم و بی اختیار سر ظرف واکس را باز میکند و میبندد.خورشید از رو به روی آنها میتابد.در کنار جوی آب نزدیک خیابان درخت تنومندیست که آنها در سایه آن نشسته اند. کنار دست او پیرمردی (۷۰ساله) با موی سر و محاسن بلند و سفید نشسته است. او کفشی را در دست گرفته و آن را وصله میزند. پیرمرد کار دوختن کفش را تمام میکند. آن را داخل کیسه ی  پلاستیک سیاهی میگذارد. تسبیحش را به دست میگیرد و ذکر میگوید. در حالی که دستش را به سر پسر میکشد نگاهش می افتد به ماشین شاسی بلندی که راننده آن مردی(36 ساله) است چاق و کوتاه قامت با موهای کم پشت. مرد از ماشین پیاده میشود.مرد به طرف پیرمرد و پسر می آید. کفشهایش را روی سنگ فرشهای هشت ضلعی پیاده رو در می آورد. یک جفت دمپایی کهنه خاکستری رنگ میپوشد.در همین حین زن مرد از ماشین پیاده میشود.در ماشین را محکم میزند. به طرف مرد می آید. مرد از پسر میخواهد که کفشهایش را واکس بزند.

   زن با گریه و زاری به مرد نزدیک میشود. مرد رویش را از زنش بر میگرداند. زن به شوهرش میگوید: من عاشق تو هستم. نمیخواهم و نمیتوانم از تو جدا بشوم. چرا میخواهی مرا طلاق بدهی. مرد چهره اش را در هم میکند و میگوید:بر سر طلاق توافق میکنیم، نه اینکه من تو را طلاق میدهم. زن میگوید: خب یک دلیل برای طلاق گرفتن بیاور؟ مرد میگوید: چرا بیشتر از من به زندگی شخصی ات میرسی؟چرا میگویی حق مادر نشدن را داری؟چرا میخواهی بیشتر از من کار کنی و در آمد داشته باشی؟ زن میگوید:خب این حق زن است که به اندازه مرد باشد. مرد عصبانیست.حرص میخورد. میگوید:نمی دانم این طرز فکر از کجا آب میخورد.تو که اینطور نبودی.مرد صدایش را بالا میبرد. تنها دلیل طلاق این است که غیر منطقی هستی، خب اگر اصل بر برابری من و توست، من هم میخواهم بار دار بشوم. ایا این احمقانه نیست؟.ساکت میشوند.مرد پول واکس را میدهد. به طرف ماشین میرود. سوار میشود. زن هم سوار میشود. ماشین حرکت میکند . میروند.

   پیرمرد در حالی که به سر پسر دست میکشد میگوید: من از این روز که زن قابل کنترل نباشد ترسیدم و زن نگرفتم ولی این مردان چه شجاع هستند که این خطر را پذیرفته اند. تسلط بر روح زن، دو عمر میخواهد. ولی یک راهکار خیلی خوب هم هست که حالا برای دانستن آن زود است.پسر که انگار متوجه حرفهای پیرمرد نمیشود سرش را میخاراند. پسر دوباره قوطی واکس را برمیدارد.سر واکس را مداوم باز میکند و میبندد. 

ادامه دارد...

۳ نظر ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۵۵

خارجی_روز_بیرون قهوه خانه

   مرد جوان که گل به کف کفشهایش چسپیده به قهوه خانه نزدیک میشود. کنار در بیرونی قهوه خانه عباس(17 ساله) ایستاده است.او(مرد جوان) از عباس میپرسد چرا محمود دوباره رفته بر بالای پشت بام قهوه خانه؟ عباس که لباس آستین کوتاه به تن دارد جواب میدهد: بعد از اینکه محمد(همیشه لباس سیاه میپوشید) را از اداره قهوه خانه منع کردند، اداره قهوه خانه را به میر حسن سپردند که  به خاطر فساد کاریهایی که به همراه دوستانش انجام داد، سر روز چهارم نشده مردم روستا ریختند داخل قهوه خانه و با قفل درب قهوه خانه آنقدر بر سرش زدند تا مرد. حالا مشیر داخل قهوه خانه دارد بر سر قهوه چی شدن بحث بی فایده میکند . شیخ محمود هم به دستور مشیر رفته بالا و به سقف قهوه خانه لگد میکوبد.

خارجی _روز_بیرون قهوه خانه

   جماعت داخل قهوه خانه در حالی که مشیر را به بیرون قهوه خانه هل میدهند، خارج میشوند.محمد و علیجان و سید رحیم و خسرو و اکبر آقا و آقا حسین پشت سر هم خارج میشوند. تعداد زیادی از اهالی روستا هم نزدیک دیوار قهوه خانه ایستاده اند و شیخ محمود را نگاه میکنند. علیجان جلو می آید به شیخ محمود میگوید : پذیرفته ایم که مردم تو را قبول دارند پس پایین بیا تا با هم صحبت کنیم.

خارجی_ روز_ بالای پشت بام

    شیخ محمود گوش میدهد. و میپذیرد . به طرف راه پله چوبی می آید که از پشت بام قوه خانه پایین بیاید. در حالی که یک پایش را روی راه پله گذاشته و خود را آویزان کرده، حسین آقا به سرعت به طرف راه پله دوید و آن را هل داد و انداخت.شیخ محمود از بالای پشت بام به زمین افتاد و از هوش رفت. همه به طرف شیخ محمود میدوند. در همین حال علیجان به آقا حسین میگوید: واقعا ظلم بزرگی مرتکب شده ای و باید توبه کنی.

داخلی_روز_داخل قهوه خانه

   شیخ محمود(که حرف علیجان را پذیرفته بود) را به داخل قهوه خانه می آورند. او را روی یکی از میزها دراز میکنند. به صورتش آب میپاشند. مردم روستا که به بیرون و داخل قهوه خانه ایستاده اند نگران اند. آقا حسین را میگیرند و دستانش را میبندند. محمود به هوش می آید. با حالتی که در صدایش رمقی نبود دنبال آقا حسین میگشت. او را دید به او نگاه کرد. شیخ محمود گفت: مگر مردم روستا از من حمایت نمیکردند. مگر من قبول نکرده بودم که پایین بیایم. چطور میخواهی این حق که ضایع شده را جبران کنی.و شیخ محمود ا هوش میرود.

   مردم رای گیری میکنند. اکثریت به جوانی که گل به کف کفشهایش چسپیده بود رای میدهند. او مسول قهوه خانه میشود. و تنها حرفی که میزند این است که: فقط به حرفهای علیجان عمل میکنم.


۲ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۰۳

داخلی_روز_قهوه خانه
   در آهنی قهوه خانه باز است. نور به داخل قهوه خانه میتابد. مشیر روی صندلی نشسته و پاهایش را روی میز دراز کرده است. محمد(سر تا پا لباس سیاه پوشیده) با دستمال روی بقیه میزها را پاک میکند. سید رحیم در حالی که عصا میزند آرام آرام وارد قهوه خانه میشود.شیخ محمود هم  بعد از میر حسن وارد میشوند. نگاه محمود به نگاه برادرش گره میخورد. چشمان محمود از تعجب گرد میشود. همین زمان علیجان و اکبر وارد میشوند. سید رحیم به طرف مشیر میرود و محکم پاهای او را گرفته و از روی میز برمیدارد. تعادل مشیر به هم میخورد. بقیه حاضرین نزدیکتر می آیند. مشیر بلند میشود و می ایستد. خاک  لباسش را میتکاند و رو به طرف سید رحیم میگوید: به زودی  به خاطر بزرگی کارهایم مرا جز به نام مشیر کبیر صدا نخواهی زد. البته لازمه حرف زدن ،گرم بودن نفس است که بعید است حداقل تو یکی دیگر رمقی برای عمر بیشتر داشته باشی. سید رحیم با آرامش میگوید: لطف عمر به زیادیش نیست و به  عزتمندیش است. واینکه مرا از مردن باکی نیست. اما  تو از قهوه خانه بیرون برو که بی ادبیت عدم لیاقتت را ثابت کرده. در این حین جوانی که گل به کف کفشش چسپیده وارد میشود. مشیر در حالی که به طرف درب خروجی قهوه خانه میرود میگوید: ماجرای آن سیزده نفری که طی این 8 روز ،مداوم  اینجا لنگر انداخته بودند وگنگر مجانی میخوردند  را از محمد مشکی پوش بپرسید. من شاید بی ادب باشم و به اعتقادات شما بی اعتقاد ،ولی خائن نبوده ام. فکر کنم محمد هم خودش را به بهایی ناچیز فروخته و حالا  به نام شما و به کام خودش خوش خدمتی میکند. مشیر از در قهوه خانه بیرون میرود. محمد سرش را پایین انداخته  و نگاهش را به زمین دوخته است. حاضرین با نگاهشان از او سوال میپرسند. محمد سرش را بلند میکند و میگوید: اشتباه کرده ام. راست میگوید. اثرات شادی در چهره ی شیخ محمود نمایان میشود.علیجان میگوید: یعنی باید باز هم  مسئول قهوه خانه را فردا عوض کنیم. همه ساکت میشوند.

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۵۷

داخلی روز_روز_قهوه خانه
    محمد(سر تا پا لباس سیاه رنگ پوشیده) کنار علیجان پشت میز نشسته است. میر حسن روبروی سید رحیم نشسته است. یک جای خالی کنار او هست. اکبر آقا برای سید رحیم(70 ساله) که تازه از راه رسیده بود چای می آورد و کنار میر حسن مینشیند. از بیرون سر و صدایی میآید. حاضرین در قهوه خانه متوجه بیرون میشوند. مرد جوانی که گل و لای به کف کفشهایش چسپیده،  دست محمود را گرفته و  با اکراه محمود وارد میشوند. به دنبال شیخ محمود ،خسرو وارد میشود. بعد از او هم برادر دوقلوی محمود وارد میشود و بدون اینکه به کسی سلام کند روی صندلی چوبی مینشیند. خسرو میرود  تا برای خودش چای بریزد.مرد جوان کنار علیجان منشیند. در حالی که  اکبر آقا  با آرنج به پهلوی میر حسن میزند. شیخ محمود جایی مینشیند که چشمش به چشم اکبر آقا نیفتد.

   قهوه خانه ساکت  میشود. صدای کشیده شدن استکان به نعلبکی سید رحیم وصل میشود به صدای صاف کردن سینه میر حسن.میر حسن بلند میشود.در حالی که سعی میکند با همه
تماس چشمی برقرار کند میگوید: رک میگویم. با توجه به علاقه و توانایی اکبر آقا، پیشنهاد میکنم ، مادام العمر مسولیت مدیریت این عجوزه(قهوه خانه) را  به اکبر بسپارید. خسرو که برای خودش چای ریخته،می آید و مینشیند. هنوز حرف میر حسن تمام نشده است. سید رحیم بلند میشود. به طرف میر حسن خیره میشود. به ابروهایش گره می اندازد. زیر لب غرولند میکند و بعد میگوید: شما زیبا صحبت میکنید. ولی طرف حق  را نمی گیرید. و این حرفی که زدید برای سابقه تان بد میشود. خودتان را خراب کردید. مگر آزادانه تصمیم را نگرفتیم که محمد قهوه خانه را از آکبر تحویل میگیرد. پذیرفته اید یا روی حرفتان هستید؟
   میر حسن که هنوز ایستاده است جواب میدهد: هر چند  معتقدم که شما منظور من را بد متوجه شده اید و نباید با آن مخالفت میکردید.ولی چه کنم؟!!زندگی اجبار است ،لاجرم باید
زیست.و سر جای خود مینشیند.

مشیر از جایش بلند میشود. در حالی که آرام و قدم زنان سوت میزند از قوه خانه خارج میشود. محمود هم با عصبانیت مشتی بر میز می کوبد . به دنبال مشیر میرود.

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۰۹

خارجی _روز_جلوی قهوه خانه
   آقا حسین و اکبر و علیجان جلوی درب قهوه خانه ایستاده اند.سر و صورتشان آشفته است. در و دیوار قهو خانه سوخته است . از در و دیوار آن دود سیاه به آسمان میرود. دو جنازه که روی آنها با پارچه های سفید پوشیده شده است روی زمین گذاشته شده است. مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده درحالی که سوال میپرسد و شوکه شده است نزدیک میشود. غم وجودش را فرا گرفته به جنازه هایی که در آتش قهو خانه سوخته شده اند اشاره می کند میگویید: آ..آق...آقا بهشت و محمد علی.؟ علیجان به او نزدیک می شود دستش را بر روی شانه اش میگذارد و می گوید: کمرمان شکست. و هر دو در کنار هم میگریند.

   گذر زمان...

خارجی_ روز_جلوی دیوارهای سوخته شده قهوه خانه
   همه ی مردهای ریش سفید روستا که لباسهای سیاه پوشیده اند کنار هم  و به دور میز چوبی جمع شده اند. شعیب به طرف میز میرود و مقداری پول  داخل جعبه ی چوبی که روی میز قرار دارد میگذارد. بقیه ی ریش سفیدان هم  بعد از او پولهای همراه خود را  درون جعبه میگذارند.
   شعیب از بقیه اجازه میگیرد. گلویش را صاف میکند. میگوید همان طور که قرار گذاشتیم. صندوق را به اکبر میدهیم تا  دوباره قهوه خانه را بسازد. اکبر جلو می آید. به طرف میز میرود. صندوق را بر میدارد و به طرف خانه اش می رود.
  

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۵

خارجی _روز_پشت بام قهو خانه


   شیخ محمود(30 ساله) بر بالای پشت بام قهوه خانه رفته است. او شاکی است. داد و فریاد می کند.او با دو دست بر سر و روی خودش می زند. آقا حسین و محمد(35 ساله) و علی جان و اهالی
روستا دور تا دور قهوه خانه ایستاده اند و محمود را نگاه میکنند. برادر دوقلوی  شیخ محمود(مشیر) پای دیوار قهوه خانه ایستاده است. او به آهستگی سخنانی می گوید و شیخ محمود هم تکرار می کند. شیخ محمود  رو به مردم می کند و می گوید: مردم روستا تمام داراییشان را جمع کردند تا قهوه خانه را که معلوم نیست کدام از خدا بی خبری آتش زده بسازند.آن وقت اکبر آقا آمده و زمین قهوه خانه را سه برابر گرفته و در نصف آن خانه و زندگی ای برای خودش به هم زده .مشیر میگوید و شیخ محمود هم مو به مو تکرار می کند. 



   مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده به جمعیت نزدیک میشود. او از علیجان ماجرا را جویا میشود. علیجان  صورتش را به طرف گوش مرد جوان میبرد و آهسته می گوید: تا چند
ساعت پیش حال  شیخ محمود خوب بود. حتی دردی که در پایش داشت را هم فراموش کرده بود. هر چه هست زیر سر مشیر است. انگار در گوشش آیه مکتوب میخواند. درست است کار اکبر درست نبود. اما قطعا این راهش نیست.  شیخ محمود  روی نردبان چوبی از پشت بام، پایین می آید. در حالی که تعداد زیادی از اهالی روستا به دنبال او راه افتاده اند. به طرف خانه ی شیخ محمود می روند.

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۱