دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

داخلی _روز _قهوه خانه

 {فضای درون قهوه خانه آرام است. محمد علی  قهوه چی شده است.}
 {خسرو  به در قهوه خانه نزدیک می شود. تفنگ برنو از کولش آویزان است. داخل میشود. موهایش مثل احوالش که رنجور است پریشان شد اند. نا امیدی در چهره خسرو
موج میزند. او وسط قهوه خانه می ایستد. به اهالی روستا که  دور هم و  پشت میزهای چوبی نشسته اند و منتظر اند، نگاه میکند. خسرو سرش را پایین می اندازد. بعد از مکث چند لحظه ای خسرو سرش را بالا میکند و با همان یاس  و شرمندگی} میگوید: {نشد. به بزرگی نام مرحوم پدرم اعتنایی نکردند. تصور میکردم که شاید بتوانم آنها را با ترساندن از عظمت قدرت پدرم بترسانم. ولی اشتباه میکردم. کسی که به دنبال نام است انگار، کند ذهن میشود. خانه های غرب روستا را با خاک یکسان کردند . قبر پدرم را خراب کردند و با خراش دادن سنگ قبرش روی آن نوشتند مرگ بر کیارش. من دیگر توان ادامه ندارم. آیا کسی هست که ادامه بدهد.؟}
 {شعیب بلند میشود. به طرف وسط قهوه خانه  میرود .کنار خسرو می ایستد. دستش را بر شانه خسرو می گذارد. رو به او می کند و}
     میگوید: با هم مقابلشان می ایستیم.حتی اگر 8 ماه هم طول بکشد.

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۲۶

داخلی -روز-قهوه خانه روستا


در آهنی دولنگه ی قهوه خانه باز است. جوانی(30ساله) به در ورودی قهوه خانه نزدیک میشود. جلوی در ورودی هر دو کفشش را در می آورد. آنها را به دیوار می کوبد. گلهای چسپیده به ته کفش پاک می شوند. آنها را می پوشد .داخل می شود. در انتهای قهوه خانه وسایل دم کردن چایی  قرار دارند. ابولحسن(40 ساله) که پارچه ای را چند دور،  به دور سرش پیچانده  و آن را عمدا کج گذاشته به مرد جوان نگاه می کند و بلند می گوید: خوش اومدی داداش ، صفا آوردی. تا کنار آقا بهشت و اکبر آقا بشینی چایی رو بهت رسوندم،فقط زمان بده. ابوالحسن زمزمه می کند: مهلت بده  مهلت بده که وقتش، میرسه. {مرد جوان  روی صندلی چوبی و پشت میز می نشیند.آقا بهشت(70 ساله) و اکبر آقا (40 ساله)با هم بحث میکنند. ابوالحسن چای می آورد. محمد علی(20 ساله) که همیشه چهره و رفتار آرامی دارد وارد می شود.برای او هم چای می آورند. خسرو خان(70 ساله) هم آمد. آقا  شعیب(19 ساله) هم پشت سر سید رحیم (60 ساله)وارد می شود.}


 آقا بهشت در حالی که به ریش بلندش دست می کشید بلند شد و وسط قهوه خانه ایستاد. گفت: تقریبا همه آمدند.فقط علیجان(25 ساله) نیامده و شیخ محمود (30 ساله)و  حسین آقا(33 ساله) و میرزا حسن(33 ساله). میدونم که همتون میدونید که  دیشب  به  روستا حمله کردند و خونه های خیبر و رمضون رو آتش زدند.  بهم خبر رسیده که اونایی که آتش بیار معرکه بودن دیشب داخل روستا بودن.و یکی مخفیشون کرده بوده. حالام میخوام ازتون بخوام که نظر بدید. که باید چی کار کنیم.؟ {اکبر  آقا رو کرد به طرف آقا بهشت و} گفت: اگه شاهد داری و  میتونی ثابت کنی که کی بوده، خب بسم الله. {خسرو خان بلند میشود و وسط قهوه خانه می ایستد و} میگوید: نه آقا کی گفته؟ شما میخواید بر اساس گمان یکی رو متهم کنید. به نظر من که نباید در این شرایط حساس که تازه روستا به آرامش رسیده دوباره بین روستاییان تفرقه بندازیم. چون جریان دیشب فقط یه اتفاق بود. {ابولحسن  از عقب قهوه خانه به طرف جلو می آید .قدمهایش را بلندتر برمی دارد و فرا ر میکند و از قهوه خانه بیرون میرود. همه از جایشان بلند میشوند. و متعجب به همدیگر نگاه میکنند.}  آقا بهشت میگوید: شعیب، دیشب دیده که  غریبه ها از قهوه خانه بیرون آمده اند و بعد از اتمام کارشان فرار کرده اند. و البته ترسیدن ابوالحسن نیز میتواند خود شاهدی باشد. درخواست دارم که  همین الان کسی را که قرار است قهوه خانه روستا را اداره کند انتخاب کنیم چون از قدیم گفته اند که کار امروز به فردا مسپار. محمد علی داوطلب شد . همه به او رای دادند . قرار شد که محمد علی  عهده دار این کار شود.

ادامه دارد....

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۴۰
۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۳۱
۲ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۲۷
۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۲۱