ماجراهای پسر واکسی۶(غم نان)
خارجی-روز-پیاده رو
پسر واکسی روی جعبه نشسته است. دستانش را زیر چانه اش میگذارد و به مرد جوانی که آنطرف خیابان منتظر تاکسی ایستاده است نگاه میکند. مرد جوان برای تاکسی ای دست بلند میکند. تاکسی می ایستد. مرد به طرف تاکسی میرود. راننده تاکسی شیشه را پایین میدهد. چند کلمه رد و بدل میکنند. مرد از تاکسی دور میشود. تاکسی میرود. پسر واکسی، پیرمرد را متوجه جوان میکند. تاکسی دیگری می آید. مرد به طرف تاکسی میرود. با راننده صحبت میکند. راننده شیشه اش را بالا میدهد و میرود. مرد به سر جایش بر میگردد و منتظر می ایستد.
نگاه پیرمرد به حرکات مرد جوان است. پسر از او میپرسد: چرا سوار نمیشود و نمیرود؟ خیلی وقت است که آنجا ایستاده؟! پیرمرد تا سرش را به طرف پسر واکسی چرخاند تا جوابش را بدهد، دید که چند دست فروش وسایلشان را جمع کرده اند و سراسیمه به طرف آنها میدوند. پیرمرد از جایش بلند میشود. به شانه ی پسر میزند. میگوید وسایلت را بردار که ماموران شهرداری آمدند. وسایل را جمع میکنند. به طرف دکه روزنامه فروشی که چند متر بالاتر است فرار میکنند. مرد میانسالی جلوی دکه روزنامه فروشی چند روزنامه و مجله را داخل کیف چرمی قرمز رنگش میگذارد. نگاهش به پیرمرد و پسر میافتد. پیرمرد تند تند قدم برمیدارد. بعد از هر چند قدم به عقبش نگاه میکند. نزدیک دکه میرسند. مرد میانسال دستی به پیش سرش که خالی از مو است میکشد و با صدای بلند طوری که پیرمرد بشنود میگوید: پدر جان سنی از شما گذشته است. شما دیگر چرا خلاف قانون عمل میکنید؟؟. پیرمرد که حرف مرد را شنید. ایستاد و گفت: نه قتل میکنم و نه فساد. جای شما را هم که تنگ نکرده ایم.شما را به جان حقوق بشر قسم، بگذار غم نانمان را دیگر راحت بخوریم. پیرمرد و پسر از آنجا میروند.
مرد جوان آنطرف خیابان بعد از ساعتی پیاده راهش را میگیرد و میرود.