(احمق ها)
مردی حدودا چهل ساله در حالی که فلاسک خالی چای داخل دستش تکان میخورد در کافه را هل داده و داخل میشود. با لنگی که در دست دارد عرق دور چشمش که کبود است و باد کرده را پاک میکند و خودش را باد میزند. روی یکی از میزهای چوبی که مرد صاحب کافه خودش آنها را میسازد ، روبروی دیواری که بر روی آن نوشته هایی چسپانده شده مینشیند. تازه وارد نوشته ی "میمون نباید میمون را مسخره کند" را میخواند و میخندد. زن صاحب کافه در آشپز خانه فلاسک مرد را از چای پر میکند و مرد صاحب کافه برای مرد کدوی پخته و یک لیوان دوغ یک عدد خیار سبز می آورد و کنار او مینشیند.
مرد در حالی بعد از اینکه غذایش را خورد به مرد صاحب کافه گفت که جمله ی زیبایی دارد که دوست دارد آن را بر روی دیوار کافه بچسبانید و شروع کرد به تعریف کردن: صبح یه روز سرد واسه گرفتن وام وارد ساختمان با شکوه بانک شدم که کارمند بانک با لحن حق به جانبی گفت باید دو تا ضامن رسمی بیارم . من هم ناراحت شدم و شروع کردم به بحث کردن. من از کجا ضامن بیارم. مگه کسی هم ضامن من مبشه. صدامو بردم بالا که کارمند از عصبانیت صورتش سرخ شو و از جاش بلند شد و با مشت زد تو صورتم. سعی کردم تلافی کنم و بهش چسپیدم. همکاراش اومدن و جدامون کردن و سرزنشش کردن. دستم روی چشمم بود و داشتم به بحث ادامه میدادم که همون کارمند دوباره اومد یقه ام رو گرفت و هلم داد و خوردم به دیوار. دوباره جدامون کردن ولی باز هم رفتم جلو و شروع کردم به بحث کردن اما صدام رو پایین آوردم. کم کم آدمایی که دورمون جمع شده بودن رفتن پی کار خودشون. در همین حین یه پیرمرد اومد جلوم ایستاد و گفت: وقتی با یه احمق بحث میکنی مثل اینه که دوتا احمق دارند با هم بحث میکنند. پیرمرد سرش رو انداخت پایین و عصا زنان رفت.
چند دقیقه بعد مرد بلند شد و از کافه بیرون رفت و قبل از رفتن گفت دوست دارم دفعه ی بعد که اومدم این جمله رو هم روی دیوار کافه ببینم.