زن صاحب کافه جلوی در آشپزخانه ایستاده و به همسرش که جلوی در کافه با پسر جوانی صحبت میکند می نگرد. مردی با سری بی مو و سیبیلی سیاه و کشیده پشت میز نشسته و دومین پرس غذا را هم دولپی میخورد. مرد صاحب کافه بعد از اینکه پسر جوان از کافه دور شد به طرف همسرش آمد و برای او توضیح داد که پسر جوان میگفت: به من و نامزدم برای مدتی جا و مکان بدهید. در همین زمان مشتری از جایش بلند شد و دهنش را با آستین سفید پیراهن گشادش پاک کرد و از کافه بیرون رفت. مرد صاحب کافه برای اینکه پول غذا را از او بگیرد به دنبال او از کافه خارج شد و بیرون کافه از او خواست تا هزینه غذا را بپردازد.آنها رو به روی هم می ایستند. مشتری ابروهایش را درهم کرد و صدای کلفتش را بلند کرد و گفت: از من پول نخواه و به کافه ات برگرد و گر نه کافه ات را روی سرتان خراب میکنم .پسر جوان به همراه نامزد قد کوتاهش به آنها نزدیک میشوند و زن صاحب کافه هم جلوی درب کافه نگران ایستاده است.صاحب کافه ول کن نیست و دست او را میگیرد تا فرار نکند. مشتری هم بیرحمانه با مشت به صورت مرد میزند او را زیر ضربات لگد کبود میکند. پسر جوان مشتری را هل میدهد و صاحب کافه را از زیر دست و پای او بیرون می آورد. صاحب کافه گرد و خاک لباسش را میتکاند. مشتری هم سرش را پایین میاندازد و به راهش ادامه میدهد و از آنجا دور میشود. مرد صاحب کافه خون و عرق سر و صورتش را با پارچه ای که نامزد پسر جوان به او میدهد پاک میکند و به آن دو میگوید که همراه او به داخل کافه بروند. و او به آنها میگوید: بعضی اتفاقات غیر قابل پیش بینی هستند و من نباید به خاطر بیرون انداختن یک موش، خانه ام را به آتش بکشم.