مرد حدودا چهل ساله ای که هیکل درشتش تمام حجم صندلی را پر کرده، پشت میز و رو به دیوار نشسته و مداوم و آشفته دستش را لای موهای کم پشتش میبرد و حالت آنها را تغییر میدهد. زنگی که بالای در گذاشته شده به صدا در می آید. دختر و پسر جوان درحالی که بلند بلند با هم بحث میکنند داخل میشوند و چند صندلی آنطرف تر از مرد چهل ساله مینشینند. مرد صاحب کافه سفارش مرد را جلوی او روی میز میگذارد و به طرف دختر و پسر که چانه شان تازه گرم شده میرود و خوش آمد میگوید. زن صاحب کافه از آشپزخانه بیرون می آید و تابلو چوبی که روی آن نوشته شده بود" بین زن کور و مرد کر آرامش همیشه برقرار است " را به دیوار میزند و به آشپزخانه بر میگردد. دختر و پسر نگاهشان به نوشته می افتد و کافه ساکت میشود.
تا مرد صاحب کافه رفت و در آشپزخانه کنار همسرش ایستاد، مرد چهل ساله از جیبش مقداری پول بیرون آورد و روی میز گذاشت. بلند شد و به طرف دیوار رفت.تابلو چوبی که روی آن نوشته شده بود "مثل فرانسوی: ازدواج زودش اشتباه بزرگیست و دیرش اشتباهی بزرگتر" را بین فشار زانو و دستهایش میشکند و شکسته های آن را روی میز میگذارد و به طرف در خروجی کافه قدم برمیدارد. دختر و پسر جوان به مرد خیره شده اند و با نگاهشان او را دنبال میکنند تا به در کافه میرسد. مرد صاحب کافه از آشپزخانه بیرون می آید و با صدای بلند از مرد میپرسد: حداقل بگو چرا؟. مرد رویش را برگرداند و بعد از مکث کوتاهی گفت:فرض کن از فرانسه بدم می آید. و در کافه را باز کرد و خارج شد.