ماجراهای قهوه خانه هردمبیل4
خارجی _روز_پشت بام قهو خانه
شیخ محمود(30 ساله) بر بالای پشت بام قهوه خانه رفته است. او شاکی است. داد و فریاد می کند.او با دو دست بر سر و روی خودش می زند. آقا حسین و محمد(35 ساله) و علی جان و اهالی
روستا دور تا دور قهوه خانه ایستاده اند و محمود را نگاه میکنند. برادر دوقلوی شیخ محمود(مشیر) پای دیوار قهوه خانه ایستاده است. او به آهستگی سخنانی می گوید و شیخ محمود هم تکرار می کند. شیخ محمود رو به مردم می کند و می گوید: مردم روستا تمام داراییشان را جمع کردند تا قهوه خانه را که معلوم نیست کدام از خدا بی خبری آتش زده بسازند.آن وقت اکبر آقا آمده و زمین قهوه خانه را سه برابر گرفته و در نصف آن خانه و زندگی ای برای خودش به هم زده .مشیر میگوید و شیخ محمود هم مو به مو تکرار می کند.
مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده به جمعیت نزدیک میشود. او از علیجان ماجرا را جویا میشود. علیجان صورتش را به طرف گوش مرد جوان میبرد و آهسته می گوید: تا چند
ساعت پیش حال شیخ محمود خوب بود. حتی دردی که در پایش داشت را هم فراموش کرده بود. هر چه هست زیر سر مشیر است. انگار در گوشش آیه مکتوب میخواند. درست است کار اکبر درست نبود. اما قطعا این راهش نیست. شیخ محمود روی نردبان چوبی از پشت بام، پایین می آید. در حالی که تعداد زیادی از اهالی روستا به دنبال او راه افتاده اند. به طرف خانه ی شیخ محمود می روند.