ماجراهای پسر واکسی1(حق مرد است که بخواهد باردار بشود)
خارجی -روز-مرکز شهر
پسر واکسی(۱۰ ساله) با اندام کوچک در پیاده رو کنار دیوار روی جعبه چوبی نشسته است.یک جعبه ی چوبی جلوی روی او قرار دارد.او واکسی را از داخل جعبه چوبی بر میدارد.مداوم و بی اختیار سر ظرف واکس را باز میکند و میبندد.خورشید از رو به روی آنها میتابد.در کنار جوی آب نزدیک خیابان درخت تنومندیست که آنها در سایه آن نشسته اند. کنار دست او پیرمردی (۷۰ساله) با موی سر و محاسن بلند و سفید نشسته است. او کفشی را در دست گرفته و آن را وصله میزند. پیرمرد کار دوختن کفش را تمام میکند. آن را داخل کیسه ی پلاستیک سیاهی میگذارد. تسبیحش را به دست میگیرد و ذکر میگوید. در حالی که دستش را به سر پسر میکشد نگاهش می افتد به ماشین شاسی بلندی که راننده آن مردی(36 ساله) است چاق و کوتاه قامت با موهای کم پشت. مرد از ماشین پیاده میشود.مرد به طرف پیرمرد و پسر می آید. کفشهایش را روی سنگ فرشهای هشت ضلعی پیاده رو در می آورد. یک جفت دمپایی کهنه خاکستری رنگ میپوشد.در همین حین زن مرد از ماشین پیاده میشود.در ماشین را محکم میزند. به طرف مرد می آید. مرد از پسر میخواهد که کفشهایش را واکس بزند.
زن با گریه و زاری به مرد نزدیک میشود. مرد رویش را از زنش بر میگرداند. زن به شوهرش میگوید: من عاشق تو هستم. نمیخواهم و نمیتوانم از تو جدا بشوم. چرا میخواهی مرا طلاق بدهی. مرد چهره اش را در هم میکند و میگوید:بر سر طلاق توافق میکنیم، نه اینکه من تو را طلاق میدهم. زن میگوید: خب یک دلیل برای طلاق گرفتن بیاور؟ مرد میگوید: چرا بیشتر از من به زندگی شخصی ات میرسی؟چرا میگویی حق مادر نشدن را داری؟چرا میخواهی بیشتر از من کار کنی و در آمد داشته باشی؟ زن میگوید:خب این حق زن است که به اندازه مرد باشد. مرد عصبانیست.حرص میخورد. میگوید:نمی دانم این طرز فکر از کجا آب میخورد.تو که اینطور نبودی.مرد صدایش را بالا میبرد. تنها دلیل طلاق این است که غیر منطقی هستی، خب اگر اصل بر برابری من و توست، من هم میخواهم بار دار بشوم. ایا این احمقانه نیست؟.ساکت میشوند.مرد پول واکس را میدهد. به طرف ماشین میرود. سوار میشود. زن هم سوار میشود. ماشین حرکت میکند . میروند.
پیرمرد در حالی که به سر پسر دست میکشد میگوید: من از این روز که زن قابل کنترل نباشد ترسیدم و زن نگرفتم ولی این مردان چه شجاع هستند که این خطر را پذیرفته اند. تسلط بر روح زن، دو عمر میخواهد. ولی یک راهکار خیلی خوب هم هست که حالا برای دانستن آن زود است.پسر که انگار متوجه حرفهای پیرمرد نمیشود سرش را میخاراند. پسر دوباره قوطی واکس را برمیدارد.سر واکس را مداوم باز میکند و میبندد.
ادامه دارد...