ماجراهای پسر واکسی2(زن گرفتن پسر چهارده ساله)
خارجی-روز-پیاده رو
پسر واکسی(10 ساله) به پیرمرد(70 ساله) که کنار او نشسته است،رو میکند. با ناز و خواهش از او میپرسد: شما که
گفتید این پول دوختن کفشها را برای خودتان نمیخواهی. پس بگویید برای کی
میخواهید؟ در همین حال پسر جوانی(23 ساله) با شلوار جین و پیراهن آستین کوتاه زرد رنگ در حالی
که نگاهش متوجه صفحه ی تلفن همراهش بود. و جلویش را نگاه نمیکرد، به جعبه ی
وسایل پسر واکسی برخورد کرد و زانویش هم آرام و نه با شدت به سر پسر
برخورد کرد.پسر واکسی ابتدا ترسید. سعی کرد از ریخته شدن وسایلش جلوگیری
کند. و بعد از برخورد زانوی جوان با صورتش، دستش را بر گیجگاهش گذاشت. آرام
لبانش را وارونه کرد و اشک بر گونه های سفیدش جاری شد. پسر جوان بی اعتنا به آنچه رخ داد، گفت: مگه پیاده رو جای نشستنه.جمع کن
وسایلتو.نگاه پسر جوان به نگاه پیر مرد گره میخورد. و نگاهش را دو باره به تلفن
همراهش دوخت و به راهش ادامه داد.
پیر مرد بلند شد که وسایل پسر واکسی را
جمع و جور کند که همان جوان دستی به پشت پیرمرد زد و خودش وسایل را برداشت و
روی جعبه چوبی گذاشت. جلوی پسر واکسی نشست. سر پسر را بالا آورد و پیشانیش
را بوسید. چشمان اشک آلود پسر واکسی را پاک کرد. و او را در آغوش گرفت و در گوشش
آرام گفت: ببخش.و دوباره پیشانیش را بوسید.بلند شد در حالی که میرفت، گفت:
زود برمیگردم.
پسر واکسی سرش را پایین انداخته بود.پسر جوان با دو بستنی در دستانش برگشت. به پیرمرد تعارف کرد و پیرمرد نپذیرفت.کنار پسر واکسی و روی زمین نشست و به
او گفت: بستنی را بگیر و بگو که بخشیدی؟ پسر سرش را بالا آورد و بستنی را
گرفت و گفت: بخشیدم.
بعد از آن که پسر جوان رفت. پیرمرد به پسر واکسی نزدیک شد به چهره ی معصومش خیره ماند. اگر میخواهی بدانی پولها برای کیست؟ باش. میگویم. پیرمرد گفت: برای پسر چهارده ساله ای میخواهم که میخواهد زن بگیرد و من هم برای اینکه شجاعتش را تشویق کرده باشم به او کمک میکنم.
ادامه دارد...