داخلی _روز _قهوه خانه
{فضای درون قهوه خانه آرام است. محمد علی قهوه چی شده است.}
{خسرو به در قهوه خانه نزدیک می شود. تفنگ برنو از کولش آویزان است. داخل میشود. موهایش مثل احوالش که رنجور است پریشان شد اند. نا امیدی در چهره خسرو موج میزند. او وسط قهوه خانه می ایستد. به اهالی روستا که دور هم و پشت میزهای چوبی نشسته اند و منتظر اند، نگاه میکند. خسرو سرش را پایین می اندازد. بعد از مکث چند لحظه ای خسرو سرش را بالا میکند و با همان یاس و شرمندگی} میگوید: {نشد. به بزرگی نام مرحوم پدرم اعتنایی نکردند. تصور میکردم که شاید بتوانم آنها را با ترساندن از عظمت قدرت پدرم بترسانم. ولی اشتباه میکردم. کسی که به دنبال نام است انگار، کند ذهن میشود. خانه های غرب روستا را با خاک یکسان کردند . قبر پدرم را خراب کردند و با خراش دادن سنگ قبرش روی آن نوشتند مرگ بر کیارش. من دیگر توان ادامه ندارم. آیا کسی هست که ادامه بدهد.؟}
{شعیب بلند میشود. به طرف وسط قهوه خانه میرود .کنار خسرو می ایستد. دستش را بر شانه خسرو می گذارد. رو به او می کند و}
میگوید: با هم مقابلشان می ایستیم.حتی اگر 8 ماه هم طول بکشد.
۰ نظر
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۲۶