خارجی-روز-پیاده رو
پیرمرد به روی چهار پایه نشسته است. به دیوار تکیه داده است. خمیازه
میکشد. به ساعتش نگاه میکند. به پسر که بیکار نشسته است میگوید: نزدیک
غروب است. بلند شو تا برویم انتظار تا کی. بعضی روزها هم مشتری نمی آید،
نباید غم روزی کم را خورد. پسر جواب داد: اگر کم بود، یک حرفی. امروز از
صبح، یک مشتری هم نیامد که نیامد.
خارجی-روز- پیاده رو
پسر جوانی روی ویلچر نشسته است. از ده متر آنطرف تر به سختی ویلچرش را
حرکت میدهد(پیاده رو کمی شیبدار است). کنار وسایل پسرک می ایستد. از پسر
واکسی میپرسد که: اشکال ندارد چند دقیقه ای را اینجا منتظر کسی بمانم. پسر
واکسی میگوید: اشکالی ندارد.
خارجی-روز-خیابان
پسر جوانی با لباس سیاه، آشفته و ترسان طول خیابان را میدود(به سمت جنوب) و مداوم پشت سرش را نگاه میکند.
خارجی-روز-پیاده رو
دختری جوان با مانتویی سبز رنگ کنار دکه ی روز نامه فروشی، مضطرب عرض پیاده رو را مداوم میرود و بر میگردد.
خارجی-روز-خیابان
پسر جوان سیاهپوش با سرعتی بیشتر از قبل همان مسیر را برعکس میدود(به
سمت شمال).چند نفر جوان از پشت سر به دنبال او میدوند. پسر سیاه پوش خسته
شده است. قدمهایش آهسته میشوند. او را میگیرند و خشن به زمین میزنند. او را
به زیر لگد میگیریند. در همین حین چندین نفر با چوب و پاره آجر به جوانها
حمله میکنند. دو گروه با هم درگیر میشوند.
تکه سنگ بزرگی از خیابان به سمت پیاده رو پرت میشود. غلت میخورد، کنار پای دختر که کنار دکه ایستاده است،می افتد. دختر از ترس آنجا نمی ماند. میرود.
پیرمرد چهارپایه و وسایلش را جمع می کند و میرود. پسر واکسی اما همان جا نشسته است. سر و صدای دعوا بیشتر میشود. پاره آجری به دیوار پیاده رو(جای نشستن پیرمرد) برخورد میکند. تکه تکه میشود و روی زمین پخش میشود. پسر میترسد. وسایلش را جمع میکند. آنها را روی پاهای پسر ویلچری میگذارد و ویلچر را هل میدهد . به سرعت میروند. سر و صدای زد و خوردهای دعوا بلند تر میشود..