خارجی _روز_جلوی قهوه خانه
آقا حسین و اکبر و علیجان جلوی درب قهوه خانه ایستاده اند.سر و صورتشان آشفته است. در و دیوار قهو خانه سوخته است . از در و دیوار آن دود سیاه به آسمان میرود. دو جنازه که روی آنها با پارچه های سفید پوشیده شده است روی زمین گذاشته شده است. مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده درحالی که سوال میپرسد و شوکه شده است نزدیک میشود. غم وجودش را فرا گرفته به جنازه هایی که در آتش قهو خانه سوخته شده اند اشاره می کند میگویید: آ..آق...آقا بهشت و محمد علی.؟ علیجان به او نزدیک می شود دستش را بر روی شانه اش میگذارد و می گوید: کمرمان شکست. و هر دو در کنار هم میگریند.
گذر زمان...
خارجی_ روز_جلوی دیوارهای سوخته شده قهوه خانه
همه ی مردهای ریش سفید روستا که لباسهای سیاه پوشیده اند کنار هم و به دور میز چوبی جمع شده اند. شعیب به طرف میز میرود و مقداری پول داخل جعبه ی چوبی که روی میز قرار دارد میگذارد. بقیه ی ریش سفیدان هم بعد از او پولهای همراه خود را درون جعبه میگذارند.
شعیب از بقیه اجازه میگیرد. گلویش را صاف میکند. میگوید همان طور که قرار گذاشتیم. صندوق را به اکبر میدهیم تا دوباره قهوه خانه را بسازد. اکبر جلو می آید. به طرف میز میرود. صندوق را بر میدارد و به طرف خانه اش می رود.