دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ق.ظ

(قدرت و عدالت در یک کاسه)

مرد صاحب کافه نزدیک جاده ای که از جلوی کافه میگذرد سایه بانی درست کرده و زیر آن قابهای چوبی درست میکند. ماشین سفید رنگی به جاده ی خاکی که به طرف کافه می اید وارد میشود. راننده آن مرد مسنی است که روی ریگهای جلوی کافه عصا زنان آرام حرکت میکند و وارد کافه میشود. مرد صاحب کافه بلند میشود تا داخل کافه شود. در همین حین سه ماشین سیاه رنگ که  شیشه های دودی آنها بالا داده شده جلوی کافه متوقف میشوند و از ماشین دومی یک مرد میانسال که چند نفر او را اسکورت میکنند به طرف کافه می آیند. مرد صاحب کافه فورا داخل میشود و به طرف دیوار میرود و قابی را که بر روی آن نوشته ای بود بر عکس میکند تا نوشته های آن معلوم نباشد.

بعد از آن مرد صاحب کافه برای مرد مسن که روبه روی دیوار نوشته ها پشت میز نشسته و نوشته ها را میخواند یک کاسه کدوی پخته و یک لیوان دوغ و خیار سبز میبرد و مداوم  چشمش به در ورود است تا کسانی که بیرون هستند داخل شوند. مرد مسن غذایش را میخورد و به قاب نوشته ی "به جز بذرهایی که کاشته ای چیزهای دیگری هم در باغ میروید" اشاره میکند و به مرد صاحب کافه میگوید: همیشه از اینکه فرزندانم در خانواده بر من حکومت کنند به خدا پناه میبردم اما به جز یکی از آنها بقیه بر من بی مهری میکنند. و این نوشته شرح حال امروز  من است. چند دقیقه گذشت و چشم مرد صاحب کافه به در بود ولی کسی داخل نشد.

مرد مسن پرسید چرا آن تابلو را رو به دیوار برگردانده ای؟ مرد گفت: مردی جلوی کافه بود که نخواستم آن نوشته را ببیند. مرد مسن پرسید مگر که بود؟. جواب شنید: شاید نماینده ی مجلس یا دولت بوده باشد. مرد مسن بلند شد و به طرف تابلو نوشته روی دیوار رفت و آن را برگرداند. روی آن نوشته بود:"کسی که قدرت را با پول میخرد، عدالت را هم به پول میفروشد". مرد مسن از صاحب کافه میخواهد که دو تابلو را به او بدهد یا بفروشد.



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

(قدرت و عدالت در یک کاسه)

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ق.ظ

مرد صاحب کافه نزدیک جاده ای که از جلوی کافه میگذرد سایه بانی درست کرده و زیر آن قابهای چوبی درست میکند. ماشین سفید رنگی به جاده ی خاکی که به طرف کافه می اید وارد میشود. راننده آن مرد مسنی است که روی ریگهای جلوی کافه عصا زنان آرام حرکت میکند و وارد کافه میشود. مرد صاحب کافه بلند میشود تا داخل کافه شود. در همین حین سه ماشین سیاه رنگ که  شیشه های دودی آنها بالا داده شده جلوی کافه متوقف میشوند و از ماشین دومی یک مرد میانسال که چند نفر او را اسکورت میکنند به طرف کافه می آیند. مرد صاحب کافه فورا داخل میشود و به طرف دیوار میرود و قابی را که بر روی آن نوشته ای بود بر عکس میکند تا نوشته های آن معلوم نباشد.

بعد از آن مرد صاحب کافه برای مرد مسن که روبه روی دیوار نوشته ها پشت میز نشسته و نوشته ها را میخواند یک کاسه کدوی پخته و یک لیوان دوغ و خیار سبز میبرد و مداوم  چشمش به در ورود است تا کسانی که بیرون هستند داخل شوند. مرد مسن غذایش را میخورد و به قاب نوشته ی "به جز بذرهایی که کاشته ای چیزهای دیگری هم در باغ میروید" اشاره میکند و به مرد صاحب کافه میگوید: همیشه از اینکه فرزندانم در خانواده بر من حکومت کنند به خدا پناه میبردم اما به جز یکی از آنها بقیه بر من بی مهری میکنند. و این نوشته شرح حال امروز  من است. چند دقیقه گذشت و چشم مرد صاحب کافه به در بود ولی کسی داخل نشد.

مرد مسن پرسید چرا آن تابلو را رو به دیوار برگردانده ای؟ مرد گفت: مردی جلوی کافه بود که نخواستم آن نوشته را ببیند. مرد مسن پرسید مگر که بود؟. جواب شنید: شاید نماینده ی مجلس یا دولت بوده باشد. مرد مسن بلند شد و به طرف تابلو نوشته روی دیوار رفت و آن را برگرداند. روی آن نوشته بود:"کسی که قدرت را با پول میخرد، عدالت را هم به پول میفروشد". مرد مسن از صاحب کافه میخواهد که دو تابلو را به او بدهد یا بفروشد.

۹۵/۰۵/۰۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">