دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

مرد کنار زنش نشسته. زن سرش را روی شانه مرد جا به جا میکند. نگاه مرد به پرستاری با رو پوش سفید است که داخل آزمایشگاه میشود و در آن را به قدری محکم میکوبد که از صدای وحشتناک آن پیرمردی که عصا زنان وارد درمانگاه شده به خودش میلرزد. پیرمرد چند قدم دیگر برداشت. آمد و رو صندلی کنار مرد 30 ساله نشست. صدای خس خس سینه پیرمرد گوش را آزار میداد. پیرمرد نفسش تازه شد. عصایش را بین پاهایش گذاشت. کلاهش را از سر برداشت و لبه فرو رفته آن را به حالت خودش برگرداند. منشی نام زن را صدا زد. مرد بلند شد و زنش را کول کرد. منشی از داخل شدن کسی ممانعت میکرد. او خطاب به مرد چهار شونه میگفت که آقای محترم نوبت شما نیست. نوب آن آقاست که زنش را به پشت گرفته. مرد چهار شونه صدایش را بلند کرد و گفت آن آقا غلط کرده. نوبت من است. همان پرستار از آزنایشگاه بیرون آمد. مرد زنش را آرام روی صندلی نشاند. مشتش را گره کرد و دندانهایش را فشار داد. رفت به طرف مرد چهار شونه. اما پیراهنش از پشت کشیده شد. از دو طرف. یک طرف آن به دست زنش بود. طرف دیگر پیراهنش به دست آن پیرمرد ریش سفید. پیرمرد کلاهش را به سرش گذاشته بود. پیرمرد رو به مرد گفت:اگر نسبت به دیگران صبور باشیم، پذیرش خطاهای خودمان ساده تر می شود. مرد کنار زنش نشست. مرد چهار شونه داخل اتاق دکتر شد. منشی هم پشتسر او داخل اتاق شد. مرد با عصبانیت از اتاق دکتر خارج شد و در اتاق را محکم کوبید. پیرمرد دوباره از ترس به خودش لرزید. منشی از اتاق دکتر خارج شد و به آقا گفت که زنش را کول کند.

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۲۲

مرد حدودا سی ساله ای قد بلند و لاغر در حالی که کمرش را خم کرده از پله های جلوی در ورودی درمانگاه داخل میشود. نفس نفس میزند. زنی حدودا 30 ساله  را که صورت رنجوری دارد و چشمانش را بسته به پشتش دارد. زنش را به آرامی روی صندلی آبی رنگ مینشاند. خودش به سمت منشی درمانگاه میرود. زن دستش را به پهلویش گرفته. متوجه صدای  گوینده خبر که از تلویزیون درمانگاه در حال پخش است میشود. مرد برمیگردد. روی صندلی کنار زنش مینشیند و نگاه هر دو به تلویزیون می افتد. زن زیر لب زمزمه میکند. دارد از درد ناله میکند اما حیا میکند و صدایش را بلند نمیکند. گوینده میگوید که یک کشتی ایرانی در دریا غرق شد. زن با درد به مرد میگوید آخه من چه گناهی کردم که باید این همه درد بکشم.  زن سرش را روی شانه مرد میگذارد و چشمانش را میبندد. همهمه زیادی در سالن درمانگاه بلند میشود. مردی که رو به روی منشی نشسته بلند میگوید خب چرا کشتی برود دریا وقتی دریا نا امن است. خب کشتی همان ساحل میماند. همهمه کمتر شده است.  زن با ناله به شوهرش میگوید که مرا ببخش، تو اگر من نبودم این همه زجر نمیکشیدی و در آرامش بودی. مرد دستش را روی گونه و صورت زنش میگذارد. لبخندی میزند و میگوید زود خوب میشوی.

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۰۰