دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

آرامش

مرد حدودا سی ساله ای قد بلند و لاغر در حالی که کمرش را خم کرده از پله های جلوی در ورودی درمانگاه داخل میشود. نفس نفس میزند. زنی حدودا 30 ساله  را که صورت رنجوری دارد و چشمانش را بسته به پشتش دارد. زنش را به آرامی روی صندلی آبی رنگ مینشاند. خودش به سمت منشی درمانگاه میرود. زن دستش را به پهلویش گرفته. متوجه صدای  گوینده خبر که از تلویزیون درمانگاه در حال پخش است میشود. مرد برمیگردد. روی صندلی کنار زنش مینشیند و نگاه هر دو به تلویزیون می افتد. زن زیر لب زمزمه میکند. دارد از درد ناله میکند اما حیا میکند و صدایش را بلند نمیکند. گوینده میگوید که یک کشتی ایرانی در دریا غرق شد. زن با درد به مرد میگوید آخه من چه گناهی کردم که باید این همه درد بکشم.  زن سرش را روی شانه مرد میگذارد و چشمانش را میبندد. همهمه زیادی در سالن درمانگاه بلند میشود. مردی که رو به روی منشی نشسته بلند میگوید خب چرا کشتی برود دریا وقتی دریا نا امن است. خب کشتی همان ساحل میماند. همهمه کمتر شده است.  زن با ناله به شوهرش میگوید که مرا ببخش، تو اگر من نبودم این همه زجر نمیکشیدی و در آرامش بودی. مرد دستش را روی گونه و صورت زنش میگذارد. لبخندی میزند و میگوید زود خوب میشوی.



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

آرامش

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

مرد حدودا سی ساله ای قد بلند و لاغر در حالی که کمرش را خم کرده از پله های جلوی در ورودی درمانگاه داخل میشود. نفس نفس میزند. زنی حدودا 30 ساله  را که صورت رنجوری دارد و چشمانش را بسته به پشتش دارد. زنش را به آرامی روی صندلی آبی رنگ مینشاند. خودش به سمت منشی درمانگاه میرود. زن دستش را به پهلویش گرفته. متوجه صدای  گوینده خبر که از تلویزیون درمانگاه در حال پخش است میشود. مرد برمیگردد. روی صندلی کنار زنش مینشیند و نگاه هر دو به تلویزیون می افتد. زن زیر لب زمزمه میکند. دارد از درد ناله میکند اما حیا میکند و صدایش را بلند نمیکند. گوینده میگوید که یک کشتی ایرانی در دریا غرق شد. زن با درد به مرد میگوید آخه من چه گناهی کردم که باید این همه درد بکشم.  زن سرش را روی شانه مرد میگذارد و چشمانش را میبندد. همهمه زیادی در سالن درمانگاه بلند میشود. مردی که رو به روی منشی نشسته بلند میگوید خب چرا کشتی برود دریا وقتی دریا نا امن است. خب کشتی همان ساحل میماند. همهمه کمتر شده است.  زن با ناله به شوهرش میگوید که مرا ببخش، تو اگر من نبودم این همه زجر نمیکشیدی و در آرامش بودی. مرد دستش را روی گونه و صورت زنش میگذارد. لبخندی میزند و میگوید زود خوب میشوی.

۹۶/۱۲/۱۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">