دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.


شونه تخم مرغ روی دست  راست اش. با دست چپ اش چادر گل قرمزش رو رو سرش نگه داشته. از مغازه خارج میشه. از پله جلوی مغازه پایین میاد. پشت سرش صمد خان صاحب مغازه خارج میشود. صمد خان بالای سکو می ایستد. و به سیبیل سیاهش دست نوازش میکشد و زیر چشمی نگاه میکند. کنار دیوار مغازه. ته کوچه امید، نعمتْ دَماغ روی ترک موتورش نشسته. رو به روش و کنار اون یکی دیوار کوچه امیدْ حَسنْ بِنِتام توی خودش لوله شده. پوست و استخون شده. موهای فرفریش رو با اره هم نمیشه صاف کرد. 

نعمت چند بار سوت میزنه. خطاب به حسن. هوووووش. بنتام سرش ته گریبانشه و تکون نمیخوره. نعمت بیشتر و محکم تر سوت میزنه. اما بنتام ملتفت نمیشه. نعمت یه سنگریزه بر میداره و پرتاب میکنه به طرفش. سنگ ریزه لای موهاش گیر میکنه. اما حسن بنتام متوجه نمیشه.  دختره با ترس و لرز از جلوی موتور رد میشه. نعمت سینه رو صاف میکنه. زیر چشمی نگاه میکنه. با حالت خنده داری یه چشمش بسته است. و زبون اش زیر دندوناشه. در همین حین دختره که بهش رسید. دست گذاشت رو سینه اش و صاف بلند شد واساد . تکون نمیخورد . فقط باد پاییزی شلوار پاچه گشادش رو به اهتزاز در می آورد. دست به سینه گفت: سامن علیکم آبجی. دختره که دور شد. نعمت زیر لب گفت لامصب آپشن داره در حد لالیگا. باریک و بلند همزمان. و پشت دستش رو با دندون گزید و یکی زد به صورت خودش. سرش رو چند بار تکون داد و گفت: نه. مث اینکه خواب نیستم. صمد خان با شلوار شش جیبش همچنان سیبیلش را تاب میدهد. از روی سکو پایین می آید.



نعمت بلند شد و با دست به سر حسن بنتام زد. ولی باز حسن سر در گریبان از حالت اش تکون نخورد. 

چند ثانیه بعد آروم سرش رو بلند کرد. حرکت استخونهای فک اش توی صورت لاغر و استخونیش معلوم بود.اما ریش  سیاه و بلندش به آشفتگی موهاش نبود. سایه دیوار داشت کوتاه تر میشد. به سختی خودش رو عقب کشید . تا گرما اذیتش نکنه.

رو کرد به نعمت و رنجور و از ته گلو گفت: چه مرگته دماغ. بزار تو حال خودم باشم. 

نعمت میگه اخه چرک نمیدونی چی رو از دست دادی. 

بنتام گفت: آره دیدم چطوری سیخ شدی واسادی تا اونم از جلوی جایگاه سان دید و رفت. 

نعمت گفت: همت کن سر بچرخون تا نرفته نگاش کن. ببین چه با کمالاته. همین روزا ننه مو میفرستم در خونه شون. 

بنتام ریش اش رو با ناخن های بلند و سیاهش آروم خاروند و گفت:تا من بخوام سرمو بچرخونم و نگاش کنم. دختره رفته ته کوچه و پیچیده تو اون یکی کوچه. مگر اینکه کوچه بپیچه و دختره نپیچه. و یه لبخند از سر بی اعتنایی میزنه و سرش رو به طرف ته کوچه میچرخونه. ولی چشمش به دختر نمی افتد. از ته کوچه مردی قد بلند با کت و شلوار آبی و کفش چرم سیاه و کیف چرم قرمز رنگ به سمت نعمت دماغ و حسن بنتام می اید. حسن سر در گریبان فرو میبرد. و در همین حالت که صداش انگار از ته چاه می آمد گفت نعمت جلوی ژیگوله رو بگیر. 

نعمت بلند میشود. جلوی مرد قد بلند را میگیرد. مرد چشمهایش را تنگ میکند و  لبهایش را وارونه و با حالت دست میپرسد که چخبره؟

نعمت میگه آقا کارتون دارن.

مرد با دست نعمت را کنار میزند. که نعمت چاقو را نشانش میدهد. مرد آبی پوش چشمهایش مدام این طرف و آن طرف میرود. خب بهش بگو  این زالو سرش را بلند بکنه ببینم چکارم داره؟. 

حسن اروم سرش رو بلد میکنه و میگه:مم م من زالو ام یا تو که پول ممردم رو مفتی میگیرین . اونوقت ۶۰ درصد سود می می  میزارین رو همون پول و میدین دست مردم. من اگه زالو ام فقط واسه خودم زالو ام. اما شما چی که خون همه مردم رو کردین تو شیشه و از شیشه خون می مکید. تازه به دوران رسیده. 

نعمت به بنتام میگه داداش به خودت فشار نیار. انرژیت تموم میشه. میفتی میمیری. 

در همین حین آخوندی که کیف ورزشی سیاه رنگی بدست دارد مودبانه سلام میکند و قصد عبور دارد که؛ نعمت کیف را از دست حاج اقا جدا میکند. حاج اقا چاقو رو دست نعمت میبینه. ژیپ کیف را باز میکند. در حالی که میخندد توپ فوتبالی رو از کیف خارج میکند و میگه: زکی. حاجی این توپ با این ریش سنخیت نداره جون حاجی. و توپ را به سمت حسن بنتام پرتاب میکند. که تا حسن عکس العمل نشان بدهد. توپ به سر حسن میخورد. تعادلش رو از دست داد و روی زمین نشست.  حسن به همان حالت همیشگی اش مینشیند. رو به نعمت فحش میدهد و میگوید نکن شاخک. آخه فوتبال هیکل آدم رو خراب میکنه. 

 نعمت کیف رو میده حاجی و بنتام رو به حاجی میگه: حاج آقا مسئلتن. اگه یه پیرمرد بدون اجازه بره توی خونتون. حاجی و مرد آبی پوش با دقت گوش میدهند. شما هم خونه نباشین. فقط خانومتون خونه باشه. یه اتفاقایی بیفته. بعد شما فردا از ماجرا خبر دار بشی. چیکار میکنی. ؟. جمع ساکت میشود. حاجی ریش اش را با دست اش صاف میکند. اول صدایش میلرزد ولی با لحن آرومی میگه کسی بدون اجازه نمیره خونه ما. مطمعنم. حریمی که سبک زندگی ما دور خانواده مون  ایجاد کرده  اجازه نزدیک شدن عامل بیگانه رو نمیده. 


 بنتام میگه. ای ای ای ایییول حاجی. به این می می میگن جواب. بی  بی بیست امتیاز برو مرحله بعد.

نعمت میگه حاجی نکنه بخوای ادامه بدی و بری بالای منبر. بیا توپ ات رو میدم. اما دفعه دیگه اگه اینورا با توپ پیدات بشه توپ ات رو بپاره میکنم هااا. و میزنه زیر خنده. و میگوید: حاجی به حرمت سبک زندگیت. لگد نمیخوری. عزت زیاد.

حاجی میره. 

بنتام میگه:  نعمت دماغ ای ای این زالو رو هم سهم شهروندیش رو بده تا بره. 

فقط قبلش بگو ب ب بینم اگه شما جای حاجی بودی؟ با اون پیرمرده چیکار میکردی؟ . صدای مرد آبی پوش میلرزه. من ممن .

نعمت دماغ میگه اینقدر تته پته نکن . وقت نداریم. ظهر شد. از چی میترسی. بابا فقط یه لگده. 

مرد آبی پوش در جواب میگه که خب انتقام میگرفتم.مکثی میکند و میگوید نه. شاید میبخشیدمش. نمیدونم.

بنتام سر در گریبان میگه: داداش  بزن.  نعمت لگد بزن تا بره...این لگد خورش ملسه..


۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۴۹

روی گردن سعید یه علامت قهوه ای رنگ از یه سوختگی قدیمیه. همرنگ کاپشن اش. سعید از کنار موتورهای پارک شده داخل سالن میگذرد. به حلقه بچه ها که روی سکوی نمایش روی زمین نشسته اند نزدیک میشود. نزدیک سکو می ایستد. سلام میکند. از سکو بالا میرود. 

محسن بلند میشود. محسن قد بلند است. شال سبزی دور گردنش انداخته. سعید به او دست میدهد. یکی از چراغهای بالای سن که خاموش بود و اتصالی داشت روشن میشود. محسن سعید را به جمع معرفی میکند. سعید سال دیگه میتونه گواهینامه شو بگیره. سعید لبخند میزند. محسن به او میگوید که آقا سعید ذوق نکن. من ده سالی میشه که گرفتم. دو سال هم سربازی رفتم. سعید می نشیند. 

صدای ضربه ای به درب سالن توجه بچه ها را به سمت در میبرد. مرد  میان سالی داخل میشود. صورت گوشتی دارد. چشمانش زاغ است و درشت. دستش  بطری شیشه ای سبز رنگی است. تعادل ندارد. چشمش به حلقه بچه ها روی سن می افتد. محسن بلند میشود. از سکو پایین می آید. مرد میان سال جلوی پیشانیش از مو خالی است.  داد میزند که شما موتور سوارا اومدین و این سینما رو اشغال کردین. گمشین از اینجا بیرون. چی میخواین از جون این شهر.

بقیه بچه ها از سکو پایین می آیند و پشت سر محسن ایستاده اند. مرد تعادلش بر هم میخورد. دستش را به دیوار می گیرد. نمی افتد. یکی از بچه ها از پشت محسن بیرون می آید . به طرف مرد می رود.  مگوید خودت از اینجا گمشو بیرون. لامپ روشن شده دوباره اتصالی میکند و خاموش میشود.

محسن دست پسر خشمناک را میگیرد و به عقب میکشد. محسن انگشت اشاره اش را جلوی دهن اش میگذارد و  میگوید که بی احترامی نداریم اینجا. 

صادق از محسن بزرگتر است. پشت سر جمع بچه ها ایستاده بود. صدای بمی دارد. روی گونه سمت راست اش خال سیاه رنگ کوچکی است. دست نوشته هایش را روی سکو میگذارد. صندلی را برمیدارد و به طرف مرد میانسال میرود. صندلی را بالا می آورد. از لابه لای موتورهای پارک شده داخل سالن سینما میگذرد. صندلی را جلوی مرد میانسال میگذارد. دست او را میگیرد تا روی صندلی بشیند. مرد اکراه دارد. دستش را از دست صادق جدا میکند و خودش روی صندلی می نشیند. صادق بطری شیشه ای را از دست مرد جدا میکند. به سعید اشاره میکند که بیا و بطری را ببر. سعید بطری را میگیرد. سعید با نگاهش از صادق میپرسید که با بطری چه کار بکند. نیش صادق باز میشود. میگوید بگذار داخل یخچال. سعید به طرف بوفه و یخچال میرود. صدای خنده بچه ها سالن را پر میکند.سعید بر میگردد. صادق دندانهایش کامل معلوم شده است. صادق جلوی خنده خودش را میگیرد و میگوید که محتویات بطری را در مستراح خالی بکند. سعید میرود. نوری که از در داخل سالن میشد توسط سایه ای خفه شد. مرد به طرف درب ورود رو برگرداند. بچه ها هم همینطور. زنی بلند قامت داخل شد. رو به مرد میانسال کرد و گفت: زنی بیوه هستم. هیچ پول و زندگی ندارم. طلبکاران همسرم دنبالم افتاده اند. اذیتم میکنند. بی پناهم. کمک ام کن. مرد میانسال به زن میگوید که بیا داخل. تو در امانی.

 این قلچماقا اگه خودشون بلایی سرت نیارن.فعلا سینما جای امنیه برات. تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم. زن کنار مرد می ایستد. سعید با بطری آب برمیگردد. سعید آب را به محسن میدهد. محسن آب را به مرد میدهد. مرد مینوشد. محسن به طرف خانم میرود. مرد میانسال روی اش را ترش میکند و میگوید: آب چاه به من داده اید.  شما فقط بلدید کام آدم را تلخ کنید. صادق با لبخند میگوید:آب زمزم است. پاک است و پاک میکند. برکت دارد. بنوشید. 

محسن زن را هدایت میکند به سمت بیرون. مرد میانسال میگوید حداقل آب میدادید تا گلوی خشک اش را تر کند. چشمان ترسیده و امیدوار زن به سمت مرد میانسال می چرخد. جرئت میکند و حرف میزند. با صدای لرزان میپرسد مرا بیرون میکنید؟ اجازه بدهید ساعتی بمانم. بعد میروم. 

محسن زن را به طرف در هدایت میکند و میگوید با من بیایید شما را راهنمایی میکنم تا به مسجد برویم. قسمت بانوان. مسجد دیوار به دیوار همین سالن سینماست. چسبیده به بازار بزرگ شهر. آنجا برایتان آب می آورند. زن اعتماد میکند. و از سالن خارج میشوند. 

محسن به سالن برمیگردد. مرد میانسال روی سِن قرار گرفته. دست نوشته های صادق در دست اش است. محسن پایین سکوی صحنه می ایستد و به میزانْسِن دادن مرد میانسال دقت میکند. مرد میانسال بر میگردد و به محسن میگوید: نمایشنامه عالی است. ایده خوبی است. فقط کمی کار دارد. و می پرسد که دو سوال دارم. اول اینکه از کجا به ذهنتان خطور کرد که نمایش خیانت چوپان به آریوبرزن را کار کنید. سوال دوم اینکه: واقعا باور کنم که شما حاضر شدید که موتورها را بفروشید و قرار است که دوباره صندلی های سینما را سر جایشان نصب کنید؟

محسن لبخندی میزند و تایید میکند. مرد میانسال بطری آب دیگری در دست اش است. و به تمرین نمایش ادامه میدهد.


۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۴۴

مرد کنار زنش نشسته. زن سرش را روی شانه مرد جا به جا میکند. نگاه مرد به پرستاری با رو پوش سفید است که داخل آزمایشگاه میشود و در آن را به قدری محکم میکوبد که از صدای وحشتناک آن پیرمردی که عصا زنان وارد درمانگاه شده به خودش میلرزد. پیرمرد چند قدم دیگر برداشت. آمد و رو صندلی کنار مرد 30 ساله نشست. صدای خس خس سینه پیرمرد گوش را آزار میداد. پیرمرد نفسش تازه شد. عصایش را بین پاهایش گذاشت. کلاهش را از سر برداشت و لبه فرو رفته آن را به حالت خودش برگرداند. منشی نام زن را صدا زد. مرد بلند شد و زنش را کول کرد. منشی از داخل شدن کسی ممانعت میکرد. او خطاب به مرد چهار شونه میگفت که آقای محترم نوبت شما نیست. نوب آن آقاست که زنش را به پشت گرفته. مرد چهار شونه صدایش را بلند کرد و گفت آن آقا غلط کرده. نوبت من است. همان پرستار از آزنایشگاه بیرون آمد. مرد زنش را آرام روی صندلی نشاند. مشتش را گره کرد و دندانهایش را فشار داد. رفت به طرف مرد چهار شونه. اما پیراهنش از پشت کشیده شد. از دو طرف. یک طرف آن به دست زنش بود. طرف دیگر پیراهنش به دست آن پیرمرد ریش سفید. پیرمرد کلاهش را به سرش گذاشته بود. پیرمرد رو به مرد گفت:اگر نسبت به دیگران صبور باشیم، پذیرش خطاهای خودمان ساده تر می شود. مرد کنار زنش نشست. مرد چهار شونه داخل اتاق دکتر شد. منشی هم پشتسر او داخل اتاق شد. مرد با عصبانیت از اتاق دکتر خارج شد و در اتاق را محکم کوبید. پیرمرد دوباره از ترس به خودش لرزید. منشی از اتاق دکتر خارج شد و به آقا گفت که زنش را کول کند.

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۲۲

مرد حدودا سی ساله ای قد بلند و لاغر در حالی که کمرش را خم کرده از پله های جلوی در ورودی درمانگاه داخل میشود. نفس نفس میزند. زنی حدودا 30 ساله  را که صورت رنجوری دارد و چشمانش را بسته به پشتش دارد. زنش را به آرامی روی صندلی آبی رنگ مینشاند. خودش به سمت منشی درمانگاه میرود. زن دستش را به پهلویش گرفته. متوجه صدای  گوینده خبر که از تلویزیون درمانگاه در حال پخش است میشود. مرد برمیگردد. روی صندلی کنار زنش مینشیند و نگاه هر دو به تلویزیون می افتد. زن زیر لب زمزمه میکند. دارد از درد ناله میکند اما حیا میکند و صدایش را بلند نمیکند. گوینده میگوید که یک کشتی ایرانی در دریا غرق شد. زن با درد به مرد میگوید آخه من چه گناهی کردم که باید این همه درد بکشم.  زن سرش را روی شانه مرد میگذارد و چشمانش را میبندد. همهمه زیادی در سالن درمانگاه بلند میشود. مردی که رو به روی منشی نشسته بلند میگوید خب چرا کشتی برود دریا وقتی دریا نا امن است. خب کشتی همان ساحل میماند. همهمه کمتر شده است.  زن با ناله به شوهرش میگوید که مرا ببخش، تو اگر من نبودم این همه زجر نمیکشیدی و در آرامش بودی. مرد دستش را روی گونه و صورت زنش میگذارد. لبخندی میزند و میگوید زود خوب میشوی.

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۰۰

زن صاحب کافه جلوی در آشپزخانه ایستاده و به همسرش که جلوی  در کافه با پسر جوانی صحبت میکند می نگرد. مردی با سری بی مو و سیبیلی سیاه و  کشیده پشت میز نشسته و دومین پرس غذا را هم دولپی میخورد. مرد صاحب کافه بعد از اینکه پسر جوان از کافه دور شد به طرف همسرش آمد و برای او توضیح داد که پسر جوان میگفت: به من و نامزدم برای مدتی جا و مکان  بدهید. در همین زمان مشتری از جایش بلند شد و دهنش را با آستین سفید پیراهن گشادش پاک کرد و از کافه بیرون رفت. مرد صاحب کافه برای اینکه پول غذا را از او بگیرد به دنبال او از کافه خارج شد و بیرون کافه از او خواست تا هزینه غذا را بپردازد.آنها رو به روی هم می ایستند. مشتری ابروهایش را درهم کرد و صدای کلفتش را بلند کرد و گفت: از من پول نخواه و به کافه ات برگرد و گر نه کافه ات را روی سرتان خراب میکنم .پسر جوان به همراه نامزد قد کوتاهش به آنها نزدیک میشوند و زن صاحب کافه هم جلوی درب کافه نگران ایستاده است.صاحب کافه ول کن نیست و دست او را میگیرد تا فرار نکند. مشتری هم بیرحمانه با مشت به صورت مرد میزند او را زیر ضربات لگد کبود میکند. پسر جوان مشتری را هل میدهد و صاحب کافه را از زیر دست و پای او بیرون می آورد. صاحب کافه گرد و خاک لباسش را میتکاند. مشتری هم سرش را پایین میاندازد و به راهش ادامه میدهد و از آنجا دور میشود. مرد صاحب کافه خون و عرق  سر و صورتش را با پارچه ای که نامزد پسر جوان به او میدهد پاک میکند و به آن دو میگوید که همراه او به داخل کافه بروند. و او به آنها میگوید: بعضی اتفاقات غیر قابل پیش بینی هستند و من نباید به خاطر بیرون انداختن یک موش، خانه ام را به آتش بکشم.

۴ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۷

مرد حدودا چهل ساله ای که هیکل درشتش تمام حجم صندلی را پر کرده، پشت میز و رو به دیوار نشسته و مداوم و آشفته دستش را لای موهای کم پشتش میبرد و حالت آنها را تغییر میدهد. زنگی که بالای در گذاشته شده به صدا در می آید. دختر و پسر جوان درحالی که بلند بلند با هم بحث میکنند داخل میشوند و چند صندلی آنطرف تر از مرد چهل ساله مینشینند. مرد صاحب کافه سفارش مرد را جلوی او روی میز میگذارد و به طرف دختر و پسر که چانه شان تازه گرم شده میرود و خوش آمد میگوید. زن صاحب کافه از آشپزخانه بیرون می آید و تابلو چوبی که روی آن نوشته شده بود" بین زن کور و مرد کر  آرامش همیشه برقرار است " را به دیوار میزند و به آشپزخانه بر میگردد. دختر و پسر نگاهشان به نوشته می افتد و کافه ساکت میشود. 

   تا مرد صاحب کافه رفت و در آشپزخانه کنار همسرش ایستاد، مرد چهل ساله از جیبش مقداری پول بیرون آورد و روی میز گذاشت. بلند شد و به طرف دیوار رفت.تابلو  چوبی که روی آن نوشته شده بود "مثل فرانسوی: ازدواج زودش اشتباه بزرگیست و دیرش اشتباهی بزرگتر" را بین فشار زانو و دستهایش میشکند و شکسته های آن را روی میز میگذارد و به طرف در خروجی کافه قدم برمیدارد. دختر و پسر جوان به مرد خیره شده اند و با نگاهشان او را دنبال میکنند تا به در کافه میرسد.  مرد صاحب کافه از آشپزخانه بیرون می آید و با صدای بلند از مرد میپرسد: حداقل بگو چرا؟. مرد رویش را برگرداند و بعد از مکث کوتاهی گفت:فرض کن از فرانسه بدم می آید. و در کافه را باز کرد و خارج شد.

۲ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۵

مرد صاحب کافه نزدیک جاده ای که از جلوی کافه میگذرد سایه بانی درست کرده و زیر آن قابهای چوبی درست میکند. ماشین سفید رنگی به جاده ی خاکی که به طرف کافه می اید وارد میشود. راننده آن مرد مسنی است که روی ریگهای جلوی کافه عصا زنان آرام حرکت میکند و وارد کافه میشود. مرد صاحب کافه بلند میشود تا داخل کافه شود. در همین حین سه ماشین سیاه رنگ که  شیشه های دودی آنها بالا داده شده جلوی کافه متوقف میشوند و از ماشین دومی یک مرد میانسال که چند نفر او را اسکورت میکنند به طرف کافه می آیند. مرد صاحب کافه فورا داخل میشود و به طرف دیوار میرود و قابی را که بر روی آن نوشته ای بود بر عکس میکند تا نوشته های آن معلوم نباشد.

بعد از آن مرد صاحب کافه برای مرد مسن که روبه روی دیوار نوشته ها پشت میز نشسته و نوشته ها را میخواند یک کاسه کدوی پخته و یک لیوان دوغ و خیار سبز میبرد و مداوم  چشمش به در ورود است تا کسانی که بیرون هستند داخل شوند. مرد مسن غذایش را میخورد و به قاب نوشته ی "به جز بذرهایی که کاشته ای چیزهای دیگری هم در باغ میروید" اشاره میکند و به مرد صاحب کافه میگوید: همیشه از اینکه فرزندانم در خانواده بر من حکومت کنند به خدا پناه میبردم اما به جز یکی از آنها بقیه بر من بی مهری میکنند. و این نوشته شرح حال امروز  من است. چند دقیقه گذشت و چشم مرد صاحب کافه به در بود ولی کسی داخل نشد.

مرد مسن پرسید چرا آن تابلو را رو به دیوار برگردانده ای؟ مرد گفت: مردی جلوی کافه بود که نخواستم آن نوشته را ببیند. مرد مسن پرسید مگر که بود؟. جواب شنید: شاید نماینده ی مجلس یا دولت بوده باشد. مرد مسن بلند شد و به طرف تابلو نوشته روی دیوار رفت و آن را برگرداند. روی آن نوشته بود:"کسی که قدرت را با پول میخرد، عدالت را هم به پول میفروشد". مرد مسن از صاحب کافه میخواهد که دو تابلو را به او بدهد یا بفروشد.

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۲


 مردی حدودا چهل ساله در حالی که فلاسک خالی چای داخل دستش تکان میخورد در کافه را هل داده و داخل میشود.  با لنگی که در دست دارد عرق دور چشمش که کبود است و باد کرده را  پاک میکند و خودش را باد میزند. روی یکی از میزهای چوبی که مرد صاحب کافه خودش آنها را میسازد ، روبروی دیواری که بر روی آن نوشته هایی چسپانده شده مینشیند. تازه وارد نوشته ی "میمون نباید میمون را مسخره کند" را  میخواند و میخندد. زن صاحب کافه در آشپز خانه  فلاسک مرد را از چای پر میکند و مرد صاحب کافه برای مرد کدوی پخته و یک لیوان دوغ یک عدد خیار سبز می آورد و کنار او مینشیند.
مرد در حالی بعد از اینکه غذایش را خورد به مرد صاحب کافه گفت که جمله ی زیبایی دارد که دوست دارد آن را بر روی دیوار کافه بچسبانید و شروع کرد به تعریف کردن: صبح یه روز سرد واسه گرفتن وام وارد ساختمان با شکوه بانک شدم که کارمند بانک با لحن حق به جانبی گفت باید دو تا ضامن رسمی بیارم . من هم ناراحت شدم و شروع کردم به بحث کردن. من از کجا ضامن بیارم. مگه کسی هم ضامن من مبشه. صدامو بردم بالا که کارمند از عصبانیت صورتش سرخ شو و از جاش بلند شد و با مشت زد تو صورتم. سعی کردم تلافی کنم و بهش چسپیدم. همکاراش اومدن و جدامون کردن و سرزنشش کردن. دستم روی چشمم بود و داشتم به بحث ادامه میدادم که همون کارمند دوباره اومد یقه ام رو گرفت و هلم داد و خوردم به دیوار.  دوباره جدامون کردن ولی باز هم رفتم جلو و شروع کردم به بحث کردن اما صدام رو پایین آوردم. کم کم آدمایی که دورمون جمع شده بودن رفتن پی کار خودشون. در همین حین یه پیرمرد اومد جلوم ایستاد  و گفت: وقتی با یه احمق بحث میکنی مثل اینه که دوتا احمق دارند با هم بحث میکنند. پیرمرد سرش رو انداخت پایین و عصا زنان رفت. 

چند دقیقه بعد مرد بلند شد و از کافه بیرون رفت و قبل از رفتن گفت دوست دارم دفعه ی بعد که اومدم این جمله رو هم روی دیوار کافه ببینم.


۳ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۹
دایناحو

خارجی-روز-پیاده رو

   پیرمرد از روی جعبه ی چوبی بلند میشود و روی زمین می نشیند. رنگ صورتش زرد  شده است. به دیوار تکیه میدهد و پاهایش را دراز میکند. پسر واکسی بلند میشود و می آید کنار پیرمرد روی زمین مینشیند. پسر از پیرمرد میپرسد: حالت خوب نیست؟ میخوای بریم خونه؟ پیرمرد از جیبش مقدار زیادی پول که درون کیسه پیچیده بود در می آورد. آن را به پسر میدهد و میگوید: خانه ام را که بلدی. برو به املاکی کوچه مان و کیسه را بده به دایی پسری که میخواست ازدواج کند. میخواهند خانه بخرند. پیرمرد بدنش را شل میکند و لحظه ای چشمانش را میبندد. پسر واکسی ترسان به حال پیرمرد و اطراف نگاه می کند و میزند زیر گریه. رو به صورت پیرمرد که چشمانش بسته بود میکند و میگوید نه! نمیرید! چرا مردید ؟!حالا من چی کار کنم؟!!پسر بدن پیرمرد را تکان میدهد. وچشمان پیرمرد بسته است. پسر اشک از چشمانش جاری میشود. چشمهایش را با دستش می مالد. و پشت سر هم و حق حق کنان میگوید نه!بلند بشید!نمیرید!

   پیرمرد چشمانش را باز میکند. به پسر واکسی که حالا از تعجب تکان نمیخورد نگاه میکند. لبخندی میزند و با دست میزند پس گردن پسر واکسی و می گوید: فکر کردی وصیتم را کردم و مردم. داشتم باطریم را شارژ میکردم.من حالا حالاها کار دارم. و پسر را روانه میکند. پسر پول را میگیرد و میرود.

   پسر برمیگردد. جعبه اش را نزدیک پیرمرد میگذارد.کنار او مینشیند. رو به پیرمرد میگوید: چون شما دوست دارید، من هم قصد دارم زود زن بگیرم. پیرمرد میخندد و میگوید: ای شیطون. ولی تو که هنوز از آب و گل در نیومدی. پسر با شوق میگوید: قول میدهم زود زود از آب و گل در بیام. پیرمرد بیشتر میخندد و میگوید:اگه به پدرت نگفتم تا دمار از روزگارت در بیاورد.. پسر میگوید:هرگز اتفاق نخواهد افتاد. شما هیچ وقت پدر من رو نمیبینید که بخواهید موضوع رو بهش بگید.در همین حال پسر نگاهش به خیابان می افتد. با دو دست بر سر خودش میزند و میگوید:یا خدا. بد بخت شدم. بابام داره میاد اینجا..


پایان

۳ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۲۳

خارجی-روز-پیاده رو

پسر واکسی روی جعبه نشسته است. دستانش را زیر چانه اش میگذارد و به مرد جوانی که آنطرف خیابان منتظر تاکسی ایستاده است نگاه میکند. مرد جوان برای تاکسی ای دست بلند میکند. تاکسی می ایستد. مرد به طرف تاکسی میرود. راننده تاکسی شیشه را پایین میدهد. چند کلمه رد و بدل میکنند. مرد از تاکسی دور میشود. تاکسی میرود. پسر واکسی، پیرمرد را متوجه جوان میکند. تاکسی دیگری می آید. مرد به طرف تاکسی میرود. با راننده صحبت میکند. راننده شیشه اش را بالا میدهد و میرود. مرد به سر جایش بر میگردد و منتظر می ایستد.

نگاه پیرمرد به حرکات مرد جوان است. پسر از او میپرسد: چرا سوار نمیشود و نمیرود؟ خیلی وقت است که آنجا ایستاده؟! پیرمرد تا سرش را به طرف پسر واکسی چرخاند تا جوابش را بدهد، دید که چند دست فروش وسایلشان را جمع کرده اند و سراسیمه به طرف آنها میدوند. پیرمرد از جایش بلند میشود. به شانه ی پسر میزند.  میگوید وسایلت را بردار که ماموران شهرداری آمدند. وسایل را جمع میکنند.  به طرف دکه روزنامه فروشی که چند متر بالاتر است فرار میکنند. مرد میانسالی جلوی دکه روزنامه فروشی چند روزنامه و مجله را داخل کیف چرمی قرمز رنگش میگذارد. نگاهش به پیرمرد و پسر میافتد. پیرمرد تند تند قدم برمیدارد. بعد از هر چند قدم به عقبش نگاه میکند. نزدیک دکه میرسند. مرد میانسال دستی به پیش سرش که خالی از مو است میکشد و با صدای بلند طوری که پیرمرد بشنود میگوید: پدر جان سنی از شما گذشته است. شما دیگر چرا خلاف قانون عمل میکنید؟؟. پیرمرد که حرف مرد را شنید. ایستاد و گفت: نه قتل میکنم و نه فساد. جای شما را هم که تنگ نکرده ایم.شما را به جان حقوق بشر قسم، بگذار غم نانمان را دیگر راحت بخوریم. پیرمرد و پسر از آنجا میروند.

مرد جوان آنطرف خیابان بعد از ساعتی پیاده راهش را میگیرد و میرود.


۴ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۰۵