دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دایناحو» ثبت شده است


شونه تخم مرغ روی دست  راست اش. با دست چپ اش چادر گل قرمزش رو رو سرش نگه داشته. از مغازه خارج میشه. از پله جلوی مغازه پایین میاد. پشت سرش صمد خان صاحب مغازه خارج میشود. صمد خان بالای سکو می ایستد. و به سیبیل سیاهش دست نوازش میکشد و زیر چشمی نگاه میکند. کنار دیوار مغازه. ته کوچه امید، نعمتْ دَماغ روی ترک موتورش نشسته. رو به روش و کنار اون یکی دیوار کوچه امیدْ حَسنْ بِنِتام توی خودش لوله شده. پوست و استخون شده. موهای فرفریش رو با اره هم نمیشه صاف کرد. 

نعمت چند بار سوت میزنه. خطاب به حسن. هوووووش. بنتام سرش ته گریبانشه و تکون نمیخوره. نعمت بیشتر و محکم تر سوت میزنه. اما بنتام ملتفت نمیشه. نعمت یه سنگریزه بر میداره و پرتاب میکنه به طرفش. سنگ ریزه لای موهاش گیر میکنه. اما حسن بنتام متوجه نمیشه.  دختره با ترس و لرز از جلوی موتور رد میشه. نعمت سینه رو صاف میکنه. زیر چشمی نگاه میکنه. با حالت خنده داری یه چشمش بسته است. و زبون اش زیر دندوناشه. در همین حین دختره که بهش رسید. دست گذاشت رو سینه اش و صاف بلند شد واساد . تکون نمیخورد . فقط باد پاییزی شلوار پاچه گشادش رو به اهتزاز در می آورد. دست به سینه گفت: سامن علیکم آبجی. دختره که دور شد. نعمت زیر لب گفت لامصب آپشن داره در حد لالیگا. باریک و بلند همزمان. و پشت دستش رو با دندون گزید و یکی زد به صورت خودش. سرش رو چند بار تکون داد و گفت: نه. مث اینکه خواب نیستم. صمد خان با شلوار شش جیبش همچنان سیبیلش را تاب میدهد. از روی سکو پایین می آید.



نعمت بلند شد و با دست به سر حسن بنتام زد. ولی باز حسن سر در گریبان از حالت اش تکون نخورد. 

چند ثانیه بعد آروم سرش رو بلند کرد. حرکت استخونهای فک اش توی صورت لاغر و استخونیش معلوم بود.اما ریش  سیاه و بلندش به آشفتگی موهاش نبود. سایه دیوار داشت کوتاه تر میشد. به سختی خودش رو عقب کشید . تا گرما اذیتش نکنه.

رو کرد به نعمت و رنجور و از ته گلو گفت: چه مرگته دماغ. بزار تو حال خودم باشم. 

نعمت میگه اخه چرک نمیدونی چی رو از دست دادی. 

بنتام گفت: آره دیدم چطوری سیخ شدی واسادی تا اونم از جلوی جایگاه سان دید و رفت. 

نعمت گفت: همت کن سر بچرخون تا نرفته نگاش کن. ببین چه با کمالاته. همین روزا ننه مو میفرستم در خونه شون. 

بنتام ریش اش رو با ناخن های بلند و سیاهش آروم خاروند و گفت:تا من بخوام سرمو بچرخونم و نگاش کنم. دختره رفته ته کوچه و پیچیده تو اون یکی کوچه. مگر اینکه کوچه بپیچه و دختره نپیچه. و یه لبخند از سر بی اعتنایی میزنه و سرش رو به طرف ته کوچه میچرخونه. ولی چشمش به دختر نمی افتد. از ته کوچه مردی قد بلند با کت و شلوار آبی و کفش چرم سیاه و کیف چرم قرمز رنگ به سمت نعمت دماغ و حسن بنتام می اید. حسن سر در گریبان فرو میبرد. و در همین حالت که صداش انگار از ته چاه می آمد گفت نعمت جلوی ژیگوله رو بگیر. 

نعمت بلند میشود. جلوی مرد قد بلند را میگیرد. مرد چشمهایش را تنگ میکند و  لبهایش را وارونه و با حالت دست میپرسد که چخبره؟

نعمت میگه آقا کارتون دارن.

مرد با دست نعمت را کنار میزند. که نعمت چاقو را نشانش میدهد. مرد آبی پوش چشمهایش مدام این طرف و آن طرف میرود. خب بهش بگو  این زالو سرش را بلند بکنه ببینم چکارم داره؟. 

حسن اروم سرش رو بلد میکنه و میگه:مم م من زالو ام یا تو که پول ممردم رو مفتی میگیرین . اونوقت ۶۰ درصد سود می می  میزارین رو همون پول و میدین دست مردم. من اگه زالو ام فقط واسه خودم زالو ام. اما شما چی که خون همه مردم رو کردین تو شیشه و از شیشه خون می مکید. تازه به دوران رسیده. 

نعمت به بنتام میگه داداش به خودت فشار نیار. انرژیت تموم میشه. میفتی میمیری. 

در همین حین آخوندی که کیف ورزشی سیاه رنگی بدست دارد مودبانه سلام میکند و قصد عبور دارد که؛ نعمت کیف را از دست حاج اقا جدا میکند. حاج اقا چاقو رو دست نعمت میبینه. ژیپ کیف را باز میکند. در حالی که میخندد توپ فوتبالی رو از کیف خارج میکند و میگه: زکی. حاجی این توپ با این ریش سنخیت نداره جون حاجی. و توپ را به سمت حسن بنتام پرتاب میکند. که تا حسن عکس العمل نشان بدهد. توپ به سر حسن میخورد. تعادلش رو از دست داد و روی زمین نشست.  حسن به همان حالت همیشگی اش مینشیند. رو به نعمت فحش میدهد و میگوید نکن شاخک. آخه فوتبال هیکل آدم رو خراب میکنه. 

 نعمت کیف رو میده حاجی و بنتام رو به حاجی میگه: حاج آقا مسئلتن. اگه یه پیرمرد بدون اجازه بره توی خونتون. حاجی و مرد آبی پوش با دقت گوش میدهند. شما هم خونه نباشین. فقط خانومتون خونه باشه. یه اتفاقایی بیفته. بعد شما فردا از ماجرا خبر دار بشی. چیکار میکنی. ؟. جمع ساکت میشود. حاجی ریش اش را با دست اش صاف میکند. اول صدایش میلرزد ولی با لحن آرومی میگه کسی بدون اجازه نمیره خونه ما. مطمعنم. حریمی که سبک زندگی ما دور خانواده مون  ایجاد کرده  اجازه نزدیک شدن عامل بیگانه رو نمیده. 


 بنتام میگه. ای ای ای ایییول حاجی. به این می می میگن جواب. بی  بی بیست امتیاز برو مرحله بعد.

نعمت میگه حاجی نکنه بخوای ادامه بدی و بری بالای منبر. بیا توپ ات رو میدم. اما دفعه دیگه اگه اینورا با توپ پیدات بشه توپ ات رو بپاره میکنم هااا. و میزنه زیر خنده. و میگوید: حاجی به حرمت سبک زندگیت. لگد نمیخوری. عزت زیاد.

حاجی میره. 

بنتام میگه:  نعمت دماغ ای ای این زالو رو هم سهم شهروندیش رو بده تا بره. 

فقط قبلش بگو ب ب بینم اگه شما جای حاجی بودی؟ با اون پیرمرده چیکار میکردی؟ . صدای مرد آبی پوش میلرزه. من ممن .

نعمت دماغ میگه اینقدر تته پته نکن . وقت نداریم. ظهر شد. از چی میترسی. بابا فقط یه لگده. 

مرد آبی پوش در جواب میگه که خب انتقام میگرفتم.مکثی میکند و میگوید نه. شاید میبخشیدمش. نمیدونم.

بنتام سر در گریبان میگه: داداش  بزن.  نعمت لگد بزن تا بره...این لگد خورش ملسه..


۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۴۹

روی گردن سعید یه علامت قهوه ای رنگ از یه سوختگی قدیمیه. همرنگ کاپشن اش. سعید از کنار موتورهای پارک شده داخل سالن میگذرد. به حلقه بچه ها که روی سکوی نمایش روی زمین نشسته اند نزدیک میشود. نزدیک سکو می ایستد. سلام میکند. از سکو بالا میرود. 

محسن بلند میشود. محسن قد بلند است. شال سبزی دور گردنش انداخته. سعید به او دست میدهد. یکی از چراغهای بالای سن که خاموش بود و اتصالی داشت روشن میشود. محسن سعید را به جمع معرفی میکند. سعید سال دیگه میتونه گواهینامه شو بگیره. سعید لبخند میزند. محسن به او میگوید که آقا سعید ذوق نکن. من ده سالی میشه که گرفتم. دو سال هم سربازی رفتم. سعید می نشیند. 

صدای ضربه ای به درب سالن توجه بچه ها را به سمت در میبرد. مرد  میان سالی داخل میشود. صورت گوشتی دارد. چشمانش زاغ است و درشت. دستش  بطری شیشه ای سبز رنگی است. تعادل ندارد. چشمش به حلقه بچه ها روی سن می افتد. محسن بلند میشود. از سکو پایین می آید. مرد میان سال جلوی پیشانیش از مو خالی است.  داد میزند که شما موتور سوارا اومدین و این سینما رو اشغال کردین. گمشین از اینجا بیرون. چی میخواین از جون این شهر.

بقیه بچه ها از سکو پایین می آیند و پشت سر محسن ایستاده اند. مرد تعادلش بر هم میخورد. دستش را به دیوار می گیرد. نمی افتد. یکی از بچه ها از پشت محسن بیرون می آید . به طرف مرد می رود.  مگوید خودت از اینجا گمشو بیرون. لامپ روشن شده دوباره اتصالی میکند و خاموش میشود.

محسن دست پسر خشمناک را میگیرد و به عقب میکشد. محسن انگشت اشاره اش را جلوی دهن اش میگذارد و  میگوید که بی احترامی نداریم اینجا. 

صادق از محسن بزرگتر است. پشت سر جمع بچه ها ایستاده بود. صدای بمی دارد. روی گونه سمت راست اش خال سیاه رنگ کوچکی است. دست نوشته هایش را روی سکو میگذارد. صندلی را برمیدارد و به طرف مرد میانسال میرود. صندلی را بالا می آورد. از لابه لای موتورهای پارک شده داخل سالن سینما میگذرد. صندلی را جلوی مرد میانسال میگذارد. دست او را میگیرد تا روی صندلی بشیند. مرد اکراه دارد. دستش را از دست صادق جدا میکند و خودش روی صندلی می نشیند. صادق بطری شیشه ای را از دست مرد جدا میکند. به سعید اشاره میکند که بیا و بطری را ببر. سعید بطری را میگیرد. سعید با نگاهش از صادق میپرسید که با بطری چه کار بکند. نیش صادق باز میشود. میگوید بگذار داخل یخچال. سعید به طرف بوفه و یخچال میرود. صدای خنده بچه ها سالن را پر میکند.سعید بر میگردد. صادق دندانهایش کامل معلوم شده است. صادق جلوی خنده خودش را میگیرد و میگوید که محتویات بطری را در مستراح خالی بکند. سعید میرود. نوری که از در داخل سالن میشد توسط سایه ای خفه شد. مرد به طرف درب ورود رو برگرداند. بچه ها هم همینطور. زنی بلند قامت داخل شد. رو به مرد میانسال کرد و گفت: زنی بیوه هستم. هیچ پول و زندگی ندارم. طلبکاران همسرم دنبالم افتاده اند. اذیتم میکنند. بی پناهم. کمک ام کن. مرد میانسال به زن میگوید که بیا داخل. تو در امانی.

 این قلچماقا اگه خودشون بلایی سرت نیارن.فعلا سینما جای امنیه برات. تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم. زن کنار مرد می ایستد. سعید با بطری آب برمیگردد. سعید آب را به محسن میدهد. محسن آب را به مرد میدهد. مرد مینوشد. محسن به طرف خانم میرود. مرد میانسال روی اش را ترش میکند و میگوید: آب چاه به من داده اید.  شما فقط بلدید کام آدم را تلخ کنید. صادق با لبخند میگوید:آب زمزم است. پاک است و پاک میکند. برکت دارد. بنوشید. 

محسن زن را هدایت میکند به سمت بیرون. مرد میانسال میگوید حداقل آب میدادید تا گلوی خشک اش را تر کند. چشمان ترسیده و امیدوار زن به سمت مرد میانسال می چرخد. جرئت میکند و حرف میزند. با صدای لرزان میپرسد مرا بیرون میکنید؟ اجازه بدهید ساعتی بمانم. بعد میروم. 

محسن زن را به طرف در هدایت میکند و میگوید با من بیایید شما را راهنمایی میکنم تا به مسجد برویم. قسمت بانوان. مسجد دیوار به دیوار همین سالن سینماست. چسبیده به بازار بزرگ شهر. آنجا برایتان آب می آورند. زن اعتماد میکند. و از سالن خارج میشوند. 

محسن به سالن برمیگردد. مرد میانسال روی سِن قرار گرفته. دست نوشته های صادق در دست اش است. محسن پایین سکوی صحنه می ایستد و به میزانْسِن دادن مرد میانسال دقت میکند. مرد میانسال بر میگردد و به محسن میگوید: نمایشنامه عالی است. ایده خوبی است. فقط کمی کار دارد. و می پرسد که دو سوال دارم. اول اینکه از کجا به ذهنتان خطور کرد که نمایش خیانت چوپان به آریوبرزن را کار کنید. سوال دوم اینکه: واقعا باور کنم که شما حاضر شدید که موتورها را بفروشید و قرار است که دوباره صندلی های سینما را سر جایشان نصب کنید؟

محسن لبخندی میزند و تایید میکند. مرد میانسال بطری آب دیگری در دست اش است. و به تمرین نمایش ادامه میدهد.


۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۴۴