دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.
جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ق.ظ

مثل فرانسوی

مرد حدودا چهل ساله ای که هیکل درشتش تمام حجم صندلی را پر کرده، پشت میز و رو به دیوار نشسته و مداوم و آشفته دستش را لای موهای کم پشتش میبرد و حالت آنها را تغییر میدهد. زنگی که بالای در گذاشته شده به صدا در می آید. دختر و پسر جوان درحالی که بلند بلند با هم بحث میکنند داخل میشوند و چند صندلی آنطرف تر از مرد چهل ساله مینشینند. مرد صاحب کافه سفارش مرد را جلوی او روی میز میگذارد و به طرف دختر و پسر که چانه شان تازه گرم شده میرود و خوش آمد میگوید. زن صاحب کافه از آشپزخانه بیرون می آید و تابلو چوبی که روی آن نوشته شده بود" بین زن کور و مرد کر  آرامش همیشه برقرار است " را به دیوار میزند و به آشپزخانه بر میگردد. دختر و پسر نگاهشان به نوشته می افتد و کافه ساکت میشود. 

   تا مرد صاحب کافه رفت و در آشپزخانه کنار همسرش ایستاد، مرد چهل ساله از جیبش مقداری پول بیرون آورد و روی میز گذاشت. بلند شد و به طرف دیوار رفت.تابلو  چوبی که روی آن نوشته شده بود "مثل فرانسوی: ازدواج زودش اشتباه بزرگیست و دیرش اشتباهی بزرگتر" را بین فشار زانو و دستهایش میشکند و شکسته های آن را روی میز میگذارد و به طرف در خروجی کافه قدم برمیدارد. دختر و پسر جوان به مرد خیره شده اند و با نگاهشان او را دنبال میکنند تا به در کافه میرسد.  مرد صاحب کافه از آشپزخانه بیرون می آید و با صدای بلند از مرد میپرسد: حداقل بگو چرا؟. مرد رویش را برگرداند و بعد از مکث کوتاهی گفت:فرض کن از فرانسه بدم می آید. و در کافه را باز کرد و خارج شد.



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

مثل فرانسوی

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ق.ظ

مرد حدودا چهل ساله ای که هیکل درشتش تمام حجم صندلی را پر کرده، پشت میز و رو به دیوار نشسته و مداوم و آشفته دستش را لای موهای کم پشتش میبرد و حالت آنها را تغییر میدهد. زنگی که بالای در گذاشته شده به صدا در می آید. دختر و پسر جوان درحالی که بلند بلند با هم بحث میکنند داخل میشوند و چند صندلی آنطرف تر از مرد چهل ساله مینشینند. مرد صاحب کافه سفارش مرد را جلوی او روی میز میگذارد و به طرف دختر و پسر که چانه شان تازه گرم شده میرود و خوش آمد میگوید. زن صاحب کافه از آشپزخانه بیرون می آید و تابلو چوبی که روی آن نوشته شده بود" بین زن کور و مرد کر  آرامش همیشه برقرار است " را به دیوار میزند و به آشپزخانه بر میگردد. دختر و پسر نگاهشان به نوشته می افتد و کافه ساکت میشود. 

   تا مرد صاحب کافه رفت و در آشپزخانه کنار همسرش ایستاد، مرد چهل ساله از جیبش مقداری پول بیرون آورد و روی میز گذاشت. بلند شد و به طرف دیوار رفت.تابلو  چوبی که روی آن نوشته شده بود "مثل فرانسوی: ازدواج زودش اشتباه بزرگیست و دیرش اشتباهی بزرگتر" را بین فشار زانو و دستهایش میشکند و شکسته های آن را روی میز میگذارد و به طرف در خروجی کافه قدم برمیدارد. دختر و پسر جوان به مرد خیره شده اند و با نگاهشان او را دنبال میکنند تا به در کافه میرسد.  مرد صاحب کافه از آشپزخانه بیرون می آید و با صدای بلند از مرد میپرسد: حداقل بگو چرا؟. مرد رویش را برگرداند و بعد از مکث کوتاهی گفت:فرض کن از فرانسه بدم می آید. و در کافه را باز کرد و خارج شد.

۹۵/۰۵/۱۵

نظرات  (۲)

یک چیزی کم داره. ولی نمیدونم چیه. ولی زیاده. کاملا حس میشه... 
پاسخ:
شاید!باید! آخرش یه نتیجه گیری مستقیم داشته باشه....نمیدونم...
بیشتر از پردازش به فکر مفهوم یا نتیجه نباشین. داستان روایت کنید. این مهم ترین چیز
پاسخ:
موافقم با نظرتون. اصل داستان یعنی روایت ماجراهای دراماتیک...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">