دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متروپل» ثبت شده است

روی گردن سعید یه علامت قهوه ای رنگ از یه سوختگی قدیمیه. همرنگ کاپشن اش. سعید از کنار موتورهای پارک شده داخل سالن میگذرد. به حلقه بچه ها که روی سکوی نمایش روی زمین نشسته اند نزدیک میشود. نزدیک سکو می ایستد. سلام میکند. از سکو بالا میرود. 

محسن بلند میشود. محسن قد بلند است. شال سبزی دور گردنش انداخته. سعید به او دست میدهد. یکی از چراغهای بالای سن که خاموش بود و اتصالی داشت روشن میشود. محسن سعید را به جمع معرفی میکند. سعید سال دیگه میتونه گواهینامه شو بگیره. سعید لبخند میزند. محسن به او میگوید که آقا سعید ذوق نکن. من ده سالی میشه که گرفتم. دو سال هم سربازی رفتم. سعید می نشیند. 

صدای ضربه ای به درب سالن توجه بچه ها را به سمت در میبرد. مرد  میان سالی داخل میشود. صورت گوشتی دارد. چشمانش زاغ است و درشت. دستش  بطری شیشه ای سبز رنگی است. تعادل ندارد. چشمش به حلقه بچه ها روی سن می افتد. محسن بلند میشود. از سکو پایین می آید. مرد میان سال جلوی پیشانیش از مو خالی است.  داد میزند که شما موتور سوارا اومدین و این سینما رو اشغال کردین. گمشین از اینجا بیرون. چی میخواین از جون این شهر.

بقیه بچه ها از سکو پایین می آیند و پشت سر محسن ایستاده اند. مرد تعادلش بر هم میخورد. دستش را به دیوار می گیرد. نمی افتد. یکی از بچه ها از پشت محسن بیرون می آید . به طرف مرد می رود.  مگوید خودت از اینجا گمشو بیرون. لامپ روشن شده دوباره اتصالی میکند و خاموش میشود.

محسن دست پسر خشمناک را میگیرد و به عقب میکشد. محسن انگشت اشاره اش را جلوی دهن اش میگذارد و  میگوید که بی احترامی نداریم اینجا. 

صادق از محسن بزرگتر است. پشت سر جمع بچه ها ایستاده بود. صدای بمی دارد. روی گونه سمت راست اش خال سیاه رنگ کوچکی است. دست نوشته هایش را روی سکو میگذارد. صندلی را برمیدارد و به طرف مرد میانسال میرود. صندلی را بالا می آورد. از لابه لای موتورهای پارک شده داخل سالن سینما میگذرد. صندلی را جلوی مرد میانسال میگذارد. دست او را میگیرد تا روی صندلی بشیند. مرد اکراه دارد. دستش را از دست صادق جدا میکند و خودش روی صندلی می نشیند. صادق بطری شیشه ای را از دست مرد جدا میکند. به سعید اشاره میکند که بیا و بطری را ببر. سعید بطری را میگیرد. سعید با نگاهش از صادق میپرسید که با بطری چه کار بکند. نیش صادق باز میشود. میگوید بگذار داخل یخچال. سعید به طرف بوفه و یخچال میرود. صدای خنده بچه ها سالن را پر میکند.سعید بر میگردد. صادق دندانهایش کامل معلوم شده است. صادق جلوی خنده خودش را میگیرد و میگوید که محتویات بطری را در مستراح خالی بکند. سعید میرود. نوری که از در داخل سالن میشد توسط سایه ای خفه شد. مرد به طرف درب ورود رو برگرداند. بچه ها هم همینطور. زنی بلند قامت داخل شد. رو به مرد میانسال کرد و گفت: زنی بیوه هستم. هیچ پول و زندگی ندارم. طلبکاران همسرم دنبالم افتاده اند. اذیتم میکنند. بی پناهم. کمک ام کن. مرد میانسال به زن میگوید که بیا داخل. تو در امانی.

 این قلچماقا اگه خودشون بلایی سرت نیارن.فعلا سینما جای امنیه برات. تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم. زن کنار مرد می ایستد. سعید با بطری آب برمیگردد. سعید آب را به محسن میدهد. محسن آب را به مرد میدهد. مرد مینوشد. محسن به طرف خانم میرود. مرد میانسال روی اش را ترش میکند و میگوید: آب چاه به من داده اید.  شما فقط بلدید کام آدم را تلخ کنید. صادق با لبخند میگوید:آب زمزم است. پاک است و پاک میکند. برکت دارد. بنوشید. 

محسن زن را هدایت میکند به سمت بیرون. مرد میانسال میگوید حداقل آب میدادید تا گلوی خشک اش را تر کند. چشمان ترسیده و امیدوار زن به سمت مرد میانسال می چرخد. جرئت میکند و حرف میزند. با صدای لرزان میپرسد مرا بیرون میکنید؟ اجازه بدهید ساعتی بمانم. بعد میروم. 

محسن زن را به طرف در هدایت میکند و میگوید با من بیایید شما را راهنمایی میکنم تا به مسجد برویم. قسمت بانوان. مسجد دیوار به دیوار همین سالن سینماست. چسبیده به بازار بزرگ شهر. آنجا برایتان آب می آورند. زن اعتماد میکند. و از سالن خارج میشوند. 

محسن به سالن برمیگردد. مرد میانسال روی سِن قرار گرفته. دست نوشته های صادق در دست اش است. محسن پایین سکوی صحنه می ایستد و به میزانْسِن دادن مرد میانسال دقت میکند. مرد میانسال بر میگردد و به محسن میگوید: نمایشنامه عالی است. ایده خوبی است. فقط کمی کار دارد. و می پرسد که دو سوال دارم. اول اینکه از کجا به ذهنتان خطور کرد که نمایش خیانت چوپان به آریوبرزن را کار کنید. سوال دوم اینکه: واقعا باور کنم که شما حاضر شدید که موتورها را بفروشید و قرار است که دوباره صندلی های سینما را سر جایشان نصب کنید؟

محسن لبخندی میزند و تایید میکند. مرد میانسال بطری آب دیگری در دست اش است. و به تمرین نمایش ادامه میدهد.


۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۴۴