دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.
يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ق.ظ

فیلمنامه کوتاه یاور

یاور
خارجی-روز-میدان مرکزی شهر
   [یاور(۳۰ ساله) دستش را در مقابل تابش خورشید برای چشمهایش سایه بان کرده.او در کنار یک ارابه ی قدیمی  ایستاده است.چند نفر با لباس های ساده و کهنه دور او را گرفته اند.یاور از همه هیکلی تر است.با صدای بلند در حالی که به ساختمانهای بزرگ سنگی شهر اشاره می کند].
   یاور: من، پدرم، پدر پدرم،جد پدرم و بعد ها هم.  پسرم معمار این ساختمونا بودیم و خواهیم بود.  بگو خب!
   مرد شماره ۱: خب آغ یاور
   یاور:اگه مال و ایالی داریم، ناز شصتمون.به احدی نمیدیم ،خب مالمونه.اختیارشو داریم.
   [یاور با حالت غرور چند بار با دست به سینه ی خودش میزند و...].
   یاور: از این به بعد هر کی بخواد واسه آغ یاور نقشه راه مشخص کنه و بشه کاسه ی داغ تر از آش، مث مرد دیروزیه عاقبتش میشه دست و پای خورد شده و سر شکسته.
   [یاور به طرف خیابان راه می افتد.جمعیتی که به دورش حلقه بسته بودند از هم باز می شوند.جمعیت به دنبال یاور راه میروند].
   مرد شماره دو: ایول آغ یاور
   یاور:یارو می گفت: شما که زیاد دارید، به اونایی که ندارن بدید!
   [یاور به پشت سرش نگاه میکند و با تمسخر می گوید].
   یاور:اتفاقا چون به کسی نمیدیم زیاد شدن.بذارید زیاد باشن.
   [صدای خنده ی جمعیت بلند می شود.یاور و جمعیت دور می شوند.صدای همهمه ی یاور و جمعیت نا مفهوم به گوش می رسد.جمعیت در انتهای خیابان از کادر خارج میشود.(گذر زمان)]
خارجی-روز-میدان شهر
   [صدای همهمه ی بازاریان به گوش میرسد.چند ارابه مربوط به چند خانواده که لباسهای خیلی مندرسی دارند، از جلوی امارتهای بلند  شهر آهسته و به دنبال هم عبور می کنند.زنان و کودکان بر روی ارابه نشسته اند.مرد ها جلوی ارابه حرکت می کنند.ارابه ها به طرف دروازه ی خروجی شهر میروند.ارابه ها به دروازه میرسند.آنها از شهر خارج میشوند.]
خارجی-روز-بیرون شهر
   [کودکی(۷ ساله) با چشم های آبی کنار مادرش(۳۲ساله) بر روی ارابه نشسته است.او به طرف دروازه ی شهر سرش را بر می گرداند.تصویر دروازه ی شهر و امارتهای سنگی با شکوه مردمان ثروتمند آن را نشان می دهد.مادر متوجه کودک میشود.مادر سر کودکش را که به عقب نگاه میکند، بر می گرداند.مادر سر کودکش را در دامن خود می گزارد.مادر موهای کودک خود را نوازش می کند.
چند سال بعد
(گذر زمان)].
خارجی- روز -بیرون شهر
   [در کوره راهی، مردی(۲۵ ساله) به همراه پسر کوچکش(۸ساله) و همسرش(۱۹ساله) که سوار بر ارابه ی بزرگ هستند به آهستگی مسیر را طی می کنند.همسر مرد بار دار است.پسر کوچک بازی گوشی می کند].
   پسر: پدر جان، مادر بزرگ چرا وقتی خوابید دیگر بیدار نشد!؟چرا با ما نیامد.
   [پدر و مادر با تعجب به هم دیگر نگاه میکنند.پدر به طرف فرزندش خم میشود.او را در آغوش می گیرد.]
   پدر:چون دیگر خسته شده بود.
   پسر:پدر جان پس چرا وقتی او خوابید، تو یواشکی آنقدر گریه کردی؟!چرا او را بیشتر از همه دوست داری؟!
   پدر:چون او نگاه مرا به زندگی تغییر داد.
   [ارابه درون پیچ و خم های جاده به جلو می رود.ارابه از کنار دیواره های فرو ریخته شده ی شهر می گذرد. جاده از کنار دیوار های فرو ریخته ی شهر می گذرد. ارابه از شهر ویران شده دور می شود. ارابه در جاده از کادر خارج می شود].
   [قطع به تاریکی].
بر گرفته از
□و بسا شهرها که نیرومندتر از آن شهرى بود که تو را[از خود] بیرون راند، که ما هلاکشان کردیم و براى آنها یار[و یاورى ] نبود.□
آیه(۱۳) سوره محمد


نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

فیلمنامه کوتاه یاور

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ق.ظ
یاور
خارجی-روز-میدان مرکزی شهر
   [یاور(۳۰ ساله) دستش را در مقابل تابش خورشید برای چشمهایش سایه بان کرده.او در کنار یک ارابه ی قدیمی  ایستاده است.چند نفر با لباس های ساده و کهنه دور او را گرفته اند.یاور از همه هیکلی تر است.با صدای بلند در حالی که به ساختمانهای بزرگ سنگی شهر اشاره می کند].
   یاور: من، پدرم، پدر پدرم،جد پدرم و بعد ها هم.  پسرم معمار این ساختمونا بودیم و خواهیم بود.  بگو خب!
   مرد شماره ۱: خب آغ یاور
   یاور:اگه مال و ایالی داریم، ناز شصتمون.به احدی نمیدیم ،خب مالمونه.اختیارشو داریم.
   [یاور با حالت غرور چند بار با دست به سینه ی خودش میزند و...].
   یاور: از این به بعد هر کی بخواد واسه آغ یاور نقشه راه مشخص کنه و بشه کاسه ی داغ تر از آش، مث مرد دیروزیه عاقبتش میشه دست و پای خورد شده و سر شکسته.
   [یاور به طرف خیابان راه می افتد.جمعیتی که به دورش حلقه بسته بودند از هم باز می شوند.جمعیت به دنبال یاور راه میروند].
   مرد شماره دو: ایول آغ یاور
   یاور:یارو می گفت: شما که زیاد دارید، به اونایی که ندارن بدید!
   [یاور به پشت سرش نگاه میکند و با تمسخر می گوید].
   یاور:اتفاقا چون به کسی نمیدیم زیاد شدن.بذارید زیاد باشن.
   [صدای خنده ی جمعیت بلند می شود.یاور و جمعیت دور می شوند.صدای همهمه ی یاور و جمعیت نا مفهوم به گوش می رسد.جمعیت در انتهای خیابان از کادر خارج میشود.(گذر زمان)]
خارجی-روز-میدان شهر
   [صدای همهمه ی بازاریان به گوش میرسد.چند ارابه مربوط به چند خانواده که لباسهای خیلی مندرسی دارند، از جلوی امارتهای بلند  شهر آهسته و به دنبال هم عبور می کنند.زنان و کودکان بر روی ارابه نشسته اند.مرد ها جلوی ارابه حرکت می کنند.ارابه ها به طرف دروازه ی خروجی شهر میروند.ارابه ها به دروازه میرسند.آنها از شهر خارج میشوند.]
خارجی-روز-بیرون شهر
   [کودکی(۷ ساله) با چشم های آبی کنار مادرش(۳۲ساله) بر روی ارابه نشسته است.او به طرف دروازه ی شهر سرش را بر می گرداند.تصویر دروازه ی شهر و امارتهای سنگی با شکوه مردمان ثروتمند آن را نشان می دهد.مادر متوجه کودک میشود.مادر سر کودکش را که به عقب نگاه میکند، بر می گرداند.مادر سر کودکش را در دامن خود می گزارد.مادر موهای کودک خود را نوازش می کند.
چند سال بعد
(گذر زمان)].
خارجی- روز -بیرون شهر
   [در کوره راهی، مردی(۲۵ ساله) به همراه پسر کوچکش(۸ساله) و همسرش(۱۹ساله) که سوار بر ارابه ی بزرگ هستند به آهستگی مسیر را طی می کنند.همسر مرد بار دار است.پسر کوچک بازی گوشی می کند].
   پسر: پدر جان، مادر بزرگ چرا وقتی خوابید دیگر بیدار نشد!؟چرا با ما نیامد.
   [پدر و مادر با تعجب به هم دیگر نگاه میکنند.پدر به طرف فرزندش خم میشود.او را در آغوش می گیرد.]
   پدر:چون دیگر خسته شده بود.
   پسر:پدر جان پس چرا وقتی او خوابید، تو یواشکی آنقدر گریه کردی؟!چرا او را بیشتر از همه دوست داری؟!
   پدر:چون او نگاه مرا به زندگی تغییر داد.
   [ارابه درون پیچ و خم های جاده به جلو می رود.ارابه از کنار دیواره های فرو ریخته شده ی شهر می گذرد. جاده از کنار دیوار های فرو ریخته ی شهر می گذرد. ارابه از شهر ویران شده دور می شود. ارابه در جاده از کادر خارج می شود].
   [قطع به تاریکی].
بر گرفته از
□و بسا شهرها که نیرومندتر از آن شهرى بود که تو را[از خود] بیرون راند، که ما هلاکشان کردیم و براى آنها یار[و یاورى ] نبود.□
آیه(۱۳) سوره محمد
۹۴/۱۲/۱۶

نظرات  (۲)

بازهم دوست داشتنی اما گنگ
با ایهاخر فهمیدمچی شد
خیلی خوب شروع می کنید
ولی نمیدونم چرا ادامهپیدا نمیکنه..وسط کار یکم مشکل داره وگرنه اول و اخرش خوب درمیاد
۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۰۳ دیونه روانی
خوب بود،اولش رو ازبقیه قسمتا بهتر نوشتید:)
پاسخ:
ممنون از نظرتون. خوشحالم که میگید خوب بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">