دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.
يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ق.ظ

ماجراهای قهوه خانه هردمبیل3

خارجی _روز_جلوی قهوه خانه
   آقا حسین و اکبر و علیجان جلوی درب قهوه خانه ایستاده اند.سر و صورتشان آشفته است. در و دیوار قهو خانه سوخته است . از در و دیوار آن دود سیاه به آسمان میرود. دو جنازه که روی آنها با پارچه های سفید پوشیده شده است روی زمین گذاشته شده است. مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده درحالی که سوال میپرسد و شوکه شده است نزدیک میشود. غم وجودش را فرا گرفته به جنازه هایی که در آتش قهو خانه سوخته شده اند اشاره می کند میگویید: آ..آق...آقا بهشت و محمد علی.؟ علیجان به او نزدیک می شود دستش را بر روی شانه اش میگذارد و می گوید: کمرمان شکست. و هر دو در کنار هم میگریند.

   گذر زمان...

خارجی_ روز_جلوی دیوارهای سوخته شده قهوه خانه
   همه ی مردهای ریش سفید روستا که لباسهای سیاه پوشیده اند کنار هم  و به دور میز چوبی جمع شده اند. شعیب به طرف میز میرود و مقداری پول  داخل جعبه ی چوبی که روی میز قرار دارد میگذارد. بقیه ی ریش سفیدان هم  بعد از او پولهای همراه خود را  درون جعبه میگذارند.
   شعیب از بقیه اجازه میگیرد. گلویش را صاف میکند. میگوید همان طور که قرار گذاشتیم. صندوق را به اکبر میدهیم تا  دوباره قهوه خانه را بسازد. اکبر جلو می آید. به طرف میز میرود. صندوق را بر میدارد و به طرف خانه اش می رود.
  



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

ماجراهای قهوه خانه هردمبیل3

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ق.ظ

خارجی _روز_جلوی قهوه خانه
   آقا حسین و اکبر و علیجان جلوی درب قهوه خانه ایستاده اند.سر و صورتشان آشفته است. در و دیوار قهو خانه سوخته است . از در و دیوار آن دود سیاه به آسمان میرود. دو جنازه که روی آنها با پارچه های سفید پوشیده شده است روی زمین گذاشته شده است. مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده درحالی که سوال میپرسد و شوکه شده است نزدیک میشود. غم وجودش را فرا گرفته به جنازه هایی که در آتش قهو خانه سوخته شده اند اشاره می کند میگویید: آ..آق...آقا بهشت و محمد علی.؟ علیجان به او نزدیک می شود دستش را بر روی شانه اش میگذارد و می گوید: کمرمان شکست. و هر دو در کنار هم میگریند.

   گذر زمان...

خارجی_ روز_جلوی دیوارهای سوخته شده قهوه خانه
   همه ی مردهای ریش سفید روستا که لباسهای سیاه پوشیده اند کنار هم  و به دور میز چوبی جمع شده اند. شعیب به طرف میز میرود و مقداری پول  داخل جعبه ی چوبی که روی میز قرار دارد میگذارد. بقیه ی ریش سفیدان هم  بعد از او پولهای همراه خود را  درون جعبه میگذارند.
   شعیب از بقیه اجازه میگیرد. گلویش را صاف میکند. میگوید همان طور که قرار گذاشتیم. صندوق را به اکبر میدهیم تا  دوباره قهوه خانه را بسازد. اکبر جلو می آید. به طرف میز میرود. صندوق را بر میدارد و به طرف خانه اش می رود.
  

۹۴/۱۲/۲۳

نظرات  (۱)

خب فکر می کنم یکی از وبلاگهای موردعلاقم پیدا کردم
جایی که خیلی چیزا میتونم یاد بگیرم
خوشحالم با وبلاگتون اشنا شدم

من سه تا داستان قهوه خانه هردمبیل از قسمت یک به سه خوندم
و در کل خوشم اومد..یکجورایی من یاد فیلم هفت سامورایی کوروساوا افتادم
شاید یکم شلوغه داستان بیشتر از تجربتون باشه...ببخشید رکم البته
چون شخصیت که زیاد بشه مدیریتشون هم سخت تر میشه...شاید باید بیشتر منتظر بمونم ولی شخصیت بلاتکلیف زیاد داریم انگار با این که داستان تعریف شده و داره مسیرش میره
فضاسازیتون ولی عالی بود
دوس دارم ادامشم ببینم :)
پاسخ:
دوست خوبم ممنون که متن رو خوندی و نظر دادی.
 توی قسمت اول همه ی آدمایی که توی قهو خانه بودن و اونایی که باید میبودن ولی نبودن رو نوشتم که اون قسمت رو شلوغ کرد. ولی تقریبا همه ی شخصیتها ماجرا دارن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">