دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.
چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۰۳ ق.ظ

ماجراهای قهوه خانه هردمبیل7(آخر)

خارجی_روز_بیرون قهوه خانه

   مرد جوان که گل به کف کفشهایش چسپیده به قهوه خانه نزدیک میشود. کنار در بیرونی قهوه خانه عباس(17 ساله) ایستاده است.او(مرد جوان) از عباس میپرسد چرا محمود دوباره رفته بر بالای پشت بام قهوه خانه؟ عباس که لباس آستین کوتاه به تن دارد جواب میدهد: بعد از اینکه محمد(همیشه لباس سیاه میپوشید) را از اداره قهوه خانه منع کردند، اداره قهوه خانه را به میر حسن سپردند که  به خاطر فساد کاریهایی که به همراه دوستانش انجام داد، سر روز چهارم نشده مردم روستا ریختند داخل قهوه خانه و با قفل درب قهوه خانه آنقدر بر سرش زدند تا مرد. حالا مشیر داخل قهوه خانه دارد بر سر قهوه چی شدن بحث بی فایده میکند . شیخ محمود هم به دستور مشیر رفته بالا و به سقف قهوه خانه لگد میکوبد.

خارجی _روز_بیرون قهوه خانه

   جماعت داخل قهوه خانه در حالی که مشیر را به بیرون قهوه خانه هل میدهند، خارج میشوند.محمد و علیجان و سید رحیم و خسرو و اکبر آقا و آقا حسین پشت سر هم خارج میشوند. تعداد زیادی از اهالی روستا هم نزدیک دیوار قهوه خانه ایستاده اند و شیخ محمود را نگاه میکنند. علیجان جلو می آید به شیخ محمود میگوید : پذیرفته ایم که مردم تو را قبول دارند پس پایین بیا تا با هم صحبت کنیم.

خارجی_ روز_ بالای پشت بام

    شیخ محمود گوش میدهد. و میپذیرد . به طرف راه پله چوبی می آید که از پشت بام قوه خانه پایین بیاید. در حالی که یک پایش را روی راه پله گذاشته و خود را آویزان کرده، حسین آقا به سرعت به طرف راه پله دوید و آن را هل داد و انداخت.شیخ محمود از بالای پشت بام به زمین افتاد و از هوش رفت. همه به طرف شیخ محمود میدوند. در همین حال علیجان به آقا حسین میگوید: واقعا ظلم بزرگی مرتکب شده ای و باید توبه کنی.

داخلی_روز_داخل قهوه خانه

   شیخ محمود(که حرف علیجان را پذیرفته بود) را به داخل قهوه خانه می آورند. او را روی یکی از میزها دراز میکنند. به صورتش آب میپاشند. مردم روستا که به بیرون و داخل قهوه خانه ایستاده اند نگران اند. آقا حسین را میگیرند و دستانش را میبندند. محمود به هوش می آید. با حالتی که در صدایش رمقی نبود دنبال آقا حسین میگشت. او را دید به او نگاه کرد. شیخ محمود گفت: مگر مردم روستا از من حمایت نمیکردند. مگر من قبول نکرده بودم که پایین بیایم. چطور میخواهی این حق که ضایع شده را جبران کنی.و شیخ محمود ا هوش میرود.

   مردم رای گیری میکنند. اکثریت به جوانی که گل به کف کفشهایش چسپیده بود رای میدهند. او مسول قهوه خانه میشود. و تنها حرفی که میزند این است که: فقط به حرفهای علیجان عمل میکنم.




نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

ماجراهای قهوه خانه هردمبیل7(آخر)

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۰۳ ق.ظ

خارجی_روز_بیرون قهوه خانه

   مرد جوان که گل به کف کفشهایش چسپیده به قهوه خانه نزدیک میشود. کنار در بیرونی قهوه خانه عباس(17 ساله) ایستاده است.او(مرد جوان) از عباس میپرسد چرا محمود دوباره رفته بر بالای پشت بام قهوه خانه؟ عباس که لباس آستین کوتاه به تن دارد جواب میدهد: بعد از اینکه محمد(همیشه لباس سیاه میپوشید) را از اداره قهوه خانه منع کردند، اداره قهوه خانه را به میر حسن سپردند که  به خاطر فساد کاریهایی که به همراه دوستانش انجام داد، سر روز چهارم نشده مردم روستا ریختند داخل قهوه خانه و با قفل درب قهوه خانه آنقدر بر سرش زدند تا مرد. حالا مشیر داخل قهوه خانه دارد بر سر قهوه چی شدن بحث بی فایده میکند . شیخ محمود هم به دستور مشیر رفته بالا و به سقف قهوه خانه لگد میکوبد.

خارجی _روز_بیرون قهوه خانه

   جماعت داخل قهوه خانه در حالی که مشیر را به بیرون قهوه خانه هل میدهند، خارج میشوند.محمد و علیجان و سید رحیم و خسرو و اکبر آقا و آقا حسین پشت سر هم خارج میشوند. تعداد زیادی از اهالی روستا هم نزدیک دیوار قهوه خانه ایستاده اند و شیخ محمود را نگاه میکنند. علیجان جلو می آید به شیخ محمود میگوید : پذیرفته ایم که مردم تو را قبول دارند پس پایین بیا تا با هم صحبت کنیم.

خارجی_ روز_ بالای پشت بام

    شیخ محمود گوش میدهد. و میپذیرد . به طرف راه پله چوبی می آید که از پشت بام قوه خانه پایین بیاید. در حالی که یک پایش را روی راه پله گذاشته و خود را آویزان کرده، حسین آقا به سرعت به طرف راه پله دوید و آن را هل داد و انداخت.شیخ محمود از بالای پشت بام به زمین افتاد و از هوش رفت. همه به طرف شیخ محمود میدوند. در همین حال علیجان به آقا حسین میگوید: واقعا ظلم بزرگی مرتکب شده ای و باید توبه کنی.

داخلی_روز_داخل قهوه خانه

   شیخ محمود(که حرف علیجان را پذیرفته بود) را به داخل قهوه خانه می آورند. او را روی یکی از میزها دراز میکنند. به صورتش آب میپاشند. مردم روستا که به بیرون و داخل قهوه خانه ایستاده اند نگران اند. آقا حسین را میگیرند و دستانش را میبندند. محمود به هوش می آید. با حالتی که در صدایش رمقی نبود دنبال آقا حسین میگشت. او را دید به او نگاه کرد. شیخ محمود گفت: مگر مردم روستا از من حمایت نمیکردند. مگر من قبول نکرده بودم که پایین بیایم. چطور میخواهی این حق که ضایع شده را جبران کنی.و شیخ محمود ا هوش میرود.

   مردم رای گیری میکنند. اکثریت به جوانی که گل به کف کفشهایش چسپیده بود رای میدهند. او مسول قهوه خانه میشود. و تنها حرفی که میزند این است که: فقط به حرفهای علیجان عمل میکنم.


۹۴/۱۲/۲۶

نظرات  (۲)

خب چهار قسمت باقی مونده رو هم خوندم
در کل ایده ایده خوبیه به نظرم و روش فکر و کار شده
اما به نظرم تناسب نداره قسمت ها باهم
یک تا سه انسجام داره و لی 4 تا 7 نه به نظرم
باز هم شلوغی ها کار دستتون داد
یکجورایی مدیریت نداشتین روشون
و یکجورایی درست حسابی جمعش نکردیسن
در حالی که میشد بهتر باشه
اما در کل داستانش دوست داشتم و خیلی دوس دارم به نمایش در بیاد
بالاخره قسمت آخرشم خوندم:)
 ایده این داستانتونو خیلی دوست داشتم، به عقیده منم روش فکر شده بود،ولی یه سری ریزه کاری ها نیاز داره که اگه  رعایت میشد خیلی خیلی خوب تر میشد،من خودم به شخصه قسمت های1 تا3رو بیشتر دوست داشتم:)
پاسخ:
واقعا همه رو خوندید؟ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">