دیوان نا نوشته آقای حو

داستان می نویسم. سعی می کنم مفهوم داشته باشند.از آن جایی که دامنه ی سلیقه ها گسترده است. شاید کسی برداشتی از این نوشته ها کرد. بگذار خوشبین باشم.

۱۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

خارجی _روز_جلوی قهوه خانه
   آقا حسین و اکبر و علیجان جلوی درب قهوه خانه ایستاده اند.سر و صورتشان آشفته است. در و دیوار قهو خانه سوخته است . از در و دیوار آن دود سیاه به آسمان میرود. دو جنازه که روی آنها با پارچه های سفید پوشیده شده است روی زمین گذاشته شده است. مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده درحالی که سوال میپرسد و شوکه شده است نزدیک میشود. غم وجودش را فرا گرفته به جنازه هایی که در آتش قهو خانه سوخته شده اند اشاره می کند میگویید: آ..آق...آقا بهشت و محمد علی.؟ علیجان به او نزدیک می شود دستش را بر روی شانه اش میگذارد و می گوید: کمرمان شکست. و هر دو در کنار هم میگریند.

   گذر زمان...

خارجی_ روز_جلوی دیوارهای سوخته شده قهوه خانه
   همه ی مردهای ریش سفید روستا که لباسهای سیاه پوشیده اند کنار هم  و به دور میز چوبی جمع شده اند. شعیب به طرف میز میرود و مقداری پول  داخل جعبه ی چوبی که روی میز قرار دارد میگذارد. بقیه ی ریش سفیدان هم  بعد از او پولهای همراه خود را  درون جعبه میگذارند.
   شعیب از بقیه اجازه میگیرد. گلویش را صاف میکند. میگوید همان طور که قرار گذاشتیم. صندوق را به اکبر میدهیم تا  دوباره قهوه خانه را بسازد. اکبر جلو می آید. به طرف میز میرود. صندوق را بر میدارد و به طرف خانه اش می رود.
  

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۵

خارجی _روز_پشت بام قهو خانه


   شیخ محمود(30 ساله) بر بالای پشت بام قهوه خانه رفته است. او شاکی است. داد و فریاد می کند.او با دو دست بر سر و روی خودش می زند. آقا حسین و محمد(35 ساله) و علی جان و اهالی
روستا دور تا دور قهوه خانه ایستاده اند و محمود را نگاه میکنند. برادر دوقلوی  شیخ محمود(مشیر) پای دیوار قهوه خانه ایستاده است. او به آهستگی سخنانی می گوید و شیخ محمود هم تکرار می کند. شیخ محمود  رو به مردم می کند و می گوید: مردم روستا تمام داراییشان را جمع کردند تا قهوه خانه را که معلوم نیست کدام از خدا بی خبری آتش زده بسازند.آن وقت اکبر آقا آمده و زمین قهوه خانه را سه برابر گرفته و در نصف آن خانه و زندگی ای برای خودش به هم زده .مشیر میگوید و شیخ محمود هم مو به مو تکرار می کند. 



   مرد جوان که به کف کفشهایش گل چسپیده به جمعیت نزدیک میشود. او از علیجان ماجرا را جویا میشود. علیجان  صورتش را به طرف گوش مرد جوان میبرد و آهسته می گوید: تا چند
ساعت پیش حال  شیخ محمود خوب بود. حتی دردی که در پایش داشت را هم فراموش کرده بود. هر چه هست زیر سر مشیر است. انگار در گوشش آیه مکتوب میخواند. درست است کار اکبر درست نبود. اما قطعا این راهش نیست.  شیخ محمود  روی نردبان چوبی از پشت بام، پایین می آید. در حالی که تعداد زیادی از اهالی روستا به دنبال او راه افتاده اند. به طرف خانه ی شیخ محمود می روند.

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۱

داخلی _روز _قهوه خانه

 {فضای درون قهوه خانه آرام است. محمد علی  قهوه چی شده است.}
 {خسرو  به در قهوه خانه نزدیک می شود. تفنگ برنو از کولش آویزان است. داخل میشود. موهایش مثل احوالش که رنجور است پریشان شد اند. نا امیدی در چهره خسرو
موج میزند. او وسط قهوه خانه می ایستد. به اهالی روستا که  دور هم و  پشت میزهای چوبی نشسته اند و منتظر اند، نگاه میکند. خسرو سرش را پایین می اندازد. بعد از مکث چند لحظه ای خسرو سرش را بالا میکند و با همان یاس  و شرمندگی} میگوید: {نشد. به بزرگی نام مرحوم پدرم اعتنایی نکردند. تصور میکردم که شاید بتوانم آنها را با ترساندن از عظمت قدرت پدرم بترسانم. ولی اشتباه میکردم. کسی که به دنبال نام است انگار، کند ذهن میشود. خانه های غرب روستا را با خاک یکسان کردند . قبر پدرم را خراب کردند و با خراش دادن سنگ قبرش روی آن نوشتند مرگ بر کیارش. من دیگر توان ادامه ندارم. آیا کسی هست که ادامه بدهد.؟}
 {شعیب بلند میشود. به طرف وسط قهوه خانه  میرود .کنار خسرو می ایستد. دستش را بر شانه خسرو می گذارد. رو به او می کند و}
     میگوید: با هم مقابلشان می ایستیم.حتی اگر 8 ماه هم طول بکشد.

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۲۶

داخلی -روز-قهوه خانه روستا


در آهنی دولنگه ی قهوه خانه باز است. جوانی(30ساله) به در ورودی قهوه خانه نزدیک میشود. جلوی در ورودی هر دو کفشش را در می آورد. آنها را به دیوار می کوبد. گلهای چسپیده به ته کفش پاک می شوند. آنها را می پوشد .داخل می شود. در انتهای قهوه خانه وسایل دم کردن چایی  قرار دارند. ابولحسن(40 ساله) که پارچه ای را چند دور،  به دور سرش پیچانده  و آن را عمدا کج گذاشته به مرد جوان نگاه می کند و بلند می گوید: خوش اومدی داداش ، صفا آوردی. تا کنار آقا بهشت و اکبر آقا بشینی چایی رو بهت رسوندم،فقط زمان بده. ابوالحسن زمزمه می کند: مهلت بده  مهلت بده که وقتش، میرسه. {مرد جوان  روی صندلی چوبی و پشت میز می نشیند.آقا بهشت(70 ساله) و اکبر آقا (40 ساله)با هم بحث میکنند. ابوالحسن چای می آورد. محمد علی(20 ساله) که همیشه چهره و رفتار آرامی دارد وارد می شود.برای او هم چای می آورند. خسرو خان(70 ساله) هم آمد. آقا  شعیب(19 ساله) هم پشت سر سید رحیم (60 ساله)وارد می شود.}


 آقا بهشت در حالی که به ریش بلندش دست می کشید بلند شد و وسط قهوه خانه ایستاد. گفت: تقریبا همه آمدند.فقط علیجان(25 ساله) نیامده و شیخ محمود (30 ساله)و  حسین آقا(33 ساله) و میرزا حسن(33 ساله). میدونم که همتون میدونید که  دیشب  به  روستا حمله کردند و خونه های خیبر و رمضون رو آتش زدند.  بهم خبر رسیده که اونایی که آتش بیار معرکه بودن دیشب داخل روستا بودن.و یکی مخفیشون کرده بوده. حالام میخوام ازتون بخوام که نظر بدید. که باید چی کار کنیم.؟ {اکبر  آقا رو کرد به طرف آقا بهشت و} گفت: اگه شاهد داری و  میتونی ثابت کنی که کی بوده، خب بسم الله. {خسرو خان بلند میشود و وسط قهوه خانه می ایستد و} میگوید: نه آقا کی گفته؟ شما میخواید بر اساس گمان یکی رو متهم کنید. به نظر من که نباید در این شرایط حساس که تازه روستا به آرامش رسیده دوباره بین روستاییان تفرقه بندازیم. چون جریان دیشب فقط یه اتفاق بود. {ابولحسن  از عقب قهوه خانه به طرف جلو می آید .قدمهایش را بلندتر برمی دارد و فرا ر میکند و از قهوه خانه بیرون میرود. همه از جایشان بلند میشوند. و متعجب به همدیگر نگاه میکنند.}  آقا بهشت میگوید: شعیب، دیشب دیده که  غریبه ها از قهوه خانه بیرون آمده اند و بعد از اتمام کارشان فرار کرده اند. و البته ترسیدن ابوالحسن نیز میتواند خود شاهدی باشد. درخواست دارم که  همین الان کسی را که قرار است قهوه خانه روستا را اداره کند انتخاب کنیم چون از قدیم گفته اند که کار امروز به فردا مسپار. محمد علی داوطلب شد . همه به او رای دادند . قرار شد که محمد علی  عهده دار این کار شود.

ادامه دارد....

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۴۰